Thursday, September 28, 2006

رفته بودی و مرا...

رفته بودی و مرا گریه پنهانی بود
از همان گریه که می دانم ومیدانی بود
اشک در بستر چشمم ز چه انباشته شد
چون که در،راز نگاه تو پریشانی بود.

Tuesday, September 26, 2006

تاریخ در ادبیات

تاریخ در ادبيات، اثر اخیر علی ميرفطروس

«تاریخ در ادبیات» نام کتاب جدید آقای علی میرفطروس شاعر و محقق برجسته معاصر است که توسط نشر فرهنگ -کانادا بچاپ رسیده و این روزها آذین‌بخش قفسه های کتاب‌فروشی پگاه در تورنتو نیز گردیده است. علی میرفطروس همانند آثار گذشته اش بدون غرض و جهت‌گیری نقب آگاهانه ای به گذشته زده و رابطه تنگاتنگ شعر و تاریخ را بازگو میکند.
میرفطروس در این کتاب نگاهی نافذ دارد به شعرها و اندیشه های سه شاعر برجسته:
-انوری
-ناصرخسروقبادیان
-صائب تبریزی
شاعران ممتازی که در سه دوره مهم از تاریخ ایران زیست داشتند. میرفطروس به درستی می نویسد: «در درون شعر فارسی، تاریخ ایران نفس می کشد» و اشاره آگاهانه ای دارد به «لحظات تاریخی (ازعصرترکان غزنوی وسلجوقی تا عهدترکان صفوی وترکمانان قاجار)» که «"شاهنامه فردوسی" سنگر و سایبان زبان، تاریخ و هویت ملی ما گردید.»

Sunday, September 24, 2006

ریشه درخاک

به علی میرفطروس

نازینم،به چه می اندیشی؟
به درختان ستبر زخم خورده زجهالت،
یا به گلهای لگدمال شده،
در دل دشت.

تو به پیوندنهالان جوان با ریشه
کوشا باش
ریشه ها در خاک اند.

تورنتو

Thursday, September 21, 2006

کوچه، زیبا ترین شعر عاشقانه معاصر

سی ویک شهریور سال روز...یکی از بزرگان شعروادب معاصر،فریدون مشیری است.شاعری که عشق را با لطافت وحرمت وپاکی آن سرود.

"من نیز چو خورشید،دلم زنده بعشق است.
راه دل خود را،نتوانم که نپویم
هرصبح،در آئینه جادوئی خورشید
چون می نگرم،اوهمه من،من همه اویم."

شاعری که خلوت خاموش کبوترها،کوشش بی حاصل موج، زمزمه مبهم آب و...رابه خوبی می شنویدومیدید.

"من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق رادر سینه کوه،
صحبت چلچله هارا با صبح،
نبض پاینده هستی رادر گندم زار،
گردش رنگ وطراوت رادر گونه گل،
همه را می شنوم،
می بینم،
من به این جمله نمی اندیشم"

مشیری شاعری که کاربرد واژه ها را به خوبی می شناخت و حتا از مرگ هم به زشتی یاد نکرد.

"چرا از مرگ می ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟"

تسلط بر زبان و شعر کلاسیک از او شاعری ماند گار ساخت.مشیری روان وزیبا می سرود وهمو بود که یکی از زیبا ترین وماندگار ترین عاشقانه ها"کوچه"را سرود.

بی تو،مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شداز جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید.

------------
------------

Sunday, September 17, 2006

یکشنبه

یکشنبه است و من،
در انتظار هیچ
برچارچوب خسته دیوار،
بسته ام
چشمان بی فروغ وتهی،
بر مدار هیچ.

Saturday, September 16, 2006

ای کبوتر من

جنگ جنگ، کبوتراست وعقاب
این چنین است
ای کبوتر من،
کرکسان گرسنه،در راهند
تو به پروازخودتامل کن.

اردیبهشت 85
تورنتو

Wednesday, September 13, 2006

گشتی در کتابخانه مجید زهری

مدتی بود که در جستجوی چند جلد کتاب بودم که موفق به تهیه اش نمی شدم. اگر چه کتاب فروشی پگاه تقریبا همه گونه کتابی را دارد، ولی کتاب های مورد نیاز من را نداشت که مجبور به سفارش شدم. داشتم یکی از سایت های مورد علاقه ام را نگاه میکردم که متوجه کتابخانه مجیدزهری شدم. دوساعتی را میهمانش بودم و چه پذیرایی مفیدی، دوست عزیز، دست مریزاد و خسته نباشید.

Friday, September 08, 2006

سکوت

سوختم از دست این، نارفیقان سوختم
سوختم از دست این، محرم نمایان سوختم

قلب خودراتحفه چون درویش کردم بارفیق
قصه های تلخ رااز نا رفیق آموختم

خنجرازدست حریفان خوردن آنقدرسخت نیست
زخم خنجر بر جگر،من از رفیق آموختم

طفلکی دل را دگر جائی برای زخم نیست
بسکه من فرق میان مرد،یانامردرانشناختم

راز دل دیگر نمی گویم به این نا محرمان
چونکه من در انجمن لب بی شکایت دوختم

از دفتر خانه وجدائی جهان

Monday, September 04, 2006

دلم لک زده برای........

راستی که مغز هر آدمی بایگانی خاطرات تلخ و شیرین اوست. عصر دیروز جای شما خالی به اتفاق تنی چند از بچه های خوش‌ذوق در منزل دوستی بودیم، شعرخوانی بود و نشخوار خاطرات. صحبت از هر جا که میشد یکی از بچه ها جمله، "دلم لک زده برای..." را، تکرار میکرد. این جمله مرا بیاد دوستی انداخت که دلم لک زده، تکه کلامش بود. چبیاد حسن شیر افکن بچه خوب جماران و باغچه گیلاس پدرش.هنوز دهکده زیبای جماران در تسخیر" خلیفه" در نیامده بود که یک روز جمعه تابستان با او بطرف باغ گیلاس میرفتیم.حسن بچه دهکده جماران حالا برای خود کسی بودوافتخار همساگان.
افسر راهنمایی بالا بلندی که براستی شیرافکن برازنده‌اش بود. وارد باغ که شدیم، عمارت کوچک قدیمی در سایه درختان خودنمایی می‌‌کرد و در ایوان، پدر حسن در حالی که عرق‌چینش را جابه‌جا می‌کرد، خوشآمدی گفت و دست پینه‌بسته مهربانش را دراز کرد. در قسمت دیگر وسایل ورزش باستانی حسن، تخته‌شنا و یک جفت میل کت و کلفت سنگین بود. بی‌اختیار به‌طرف آنها رفتم و با دست راست، دسته یکی از میل‌ها را گرفتم که او با خنده گفت: "مواظب باش به کله و گوشت نخوره"!
از تذکرش دلخور نشدم ولی جواب دادم نگران نباش، من کنار گود نمی‌ایستم و با یک حرکت هر دو میل را به‌روی شانه‌ها بالا کشیدم. پدر خندید و گفت: "نه بابا رفیقت میون گوده"!

ماه‌های اول انقلاب بود که همراه همسر و پسر کوچکش به دیدنم آمد. خیلی نگران و ناراحت بود. مرا بکناری کشید و گفت: "نگران زن و بچه‌ام‌ام"!
_ از چی می ترسی تو که کاری نکردی!
_ مگه روزنامه ها را نمی خونی؟ هر روز چند تا افسر و زیر تابلوی بسم‌الله القاسم الجبارین میشونن و بعدش...
حرفش را قطع کردم و گفتم: "آخه تو یه افسر راهنمایی بودی.
‌آهی کشید و گفت: "شاید یه روزی یکی از این پاسدارا رو بخاطر اینکه از چراغ قرمز رد شده جریمه کرده باشم، اون منو زیر تابلو بنشونه. هر چه اصرار کردم تو خانه من بماند تا اوضاع آرام‌تر شود نپذیرفت.
با صدایی گرفته از یکدیگر خداحافظی کردیم. این آخرین دیدار بود که نگاهم پیکان خردلی او را تا پیچ کوچه بدرقه کرد. واقعاً که دلم لک زده برای دیدنش‌، دلم لک زده برای دهکده جماران، اما جماران بدون "خلیفه"!

پی‌نوشت: "خلیفه" را از سروده بسیار خوب دوست شاعر ومححقق ام علی میرفطروس وام گرفتم.

Sunday, September 03, 2006

کمک بدون توقع

این هوای گرفته وبارانی تورنتو هم دیگر حوصله را سر میبرد. دیروز صبح که بدفتر کارم می امدمم زمان کوتای در پشت چراغ راهنمایی تغاطع victoria -queen منتظر تغیر علامت برای عبور بودم. دیدن جوانی که در باران بدون زیر انداز ویا بالا پوشی خوابیده بود،نگاهم را بسویش برد دلگیر و ناراحت یادهم وطنان کارتون خواب افتادم.در همین زمان جوان دیگری را دیدم، در حالیکه از محل عبور عابر پیاده میگذشت و نگاهی دلسوزانه به جوان homeless داشت به آرامی دسش در جیب شلوار دنبال چیزی میگشت با یک اسکناس پنج دلاری به او نزدیک شد پس از مکث کوتاهی به آرامی پول را در جیب پیراهن او جای داد ونگاهی پر از مهربانی و بدون انتظار و یا توقع تشکر از او که در خواب عمیقی فرو رفته بود به راهش ادامه دادو این صدای اعتراض بوق اتومبیل های پشت سر من بود که من را به حرکت وا داشت واینکه چرا در ایران ثروت مند باید اینقدر بی خانمان و کارتن خواب داشته باشیم در حالیکه ثروت و سهم این عزیزان ما به پای گروه حزب الله پا شیده میشود.

Friday, September 01, 2006

بچه ها شیرینی زندگی اند


اولین کلام، به نیکی عزیزم

چقدر فاصله بسیار بود
بین حقیقت و رویا
که شد حقیقتی شیرین و
گشود ساقه گل‌سان بازوانش را برویم و
گفت" آ....آ ".
نشست طرح گلی
برشکفته چهره او
و ریخت برق سرور
در دو چشم خنده او.

رهید از مامن امنش
بسان شاپرکی
بسوی آسمان سینه من و
نوا سرداد " آ ...آ"

وریخت شوق امید و
نوید بودن سبز
در کویر دلم و آن، ستاره باران شد.

بیست و پنجم فروردین هشتادو پنج
تورنتو