Wednesday, September 24, 2008

صدف

صدف آرام شد از غلتیدن
چو به اغوش شن نرم لمید
لحظه ای چشم به اطراف گشود
تا که بر ساحل آرام رسید

موج ها در طلب اش بود هنوز
تا به دریا برد ش بار دگر
سینه بر سینه او میسایید
تا به ژرفا کشد ش بار دگر

او هراسنده و وحشت زده بود
مرغ توفان بسرش در پرواز
موج از پشت به او میکوبید
مرغ با باد شده هم آواز


چشمها د ور ترک د وخت و د ید
پنجه ای بهر شکارش شده باز
غلت زد، د یده به امواج گشود
چنگ دریا بسرش همچون باز

آسمان تیره شد و زار گریست
قطره ها بر تن ساحل میریخت
مرغ طوفان بهوا میچرخید
مرد فریاد زد از ترس و گریخت

صد ف انداخت به اطراف نگاه
هر طرف دام بر او گسترده
چشم و دل هر دو هراس و نگران
بر یکان د ر که بدل پرورده

زوزه باد هراسانش کرد
غرش رعد بر او چنگ انداخت
د ر خود را به شکم سخت فشرد
ترس و وحشت تن او را بگداخت

همه سو وحشت و تاریکی بود
موج با سرکشی اش رام نبود
صخره هم از غضب این طوفان
جا بجا میشد و ارام نبود

کس نداند که د ر ان حال چه شد
مرغ طوفان به کجا،ضخره چه شد
موج کم کم ره اسوده گرفت
غرشش نیز همه زمزمه شد

مرد آهسته به ساحل بر گشت
نفس صبح زده با خورشید


همه جا عطر فشان بود و نسیم
از دل جام قمر مینوشید

مرد ارام نشسته بر شن
د یده اش مات بر ان دریا بود
چنگ د ر مخمل ماسه انداخت
د ر کف اش د ر سیه بر جا بود

1383 تیر ماه
تو رنتو

Labels:

Monday, September 15, 2008

درقدم های آخر رفتن

در نفس های آخرگفتن
در قدم های آخر رفتن
از تپش های دل هراسی ها
که چنین لرزه میخورد دل من

از مرور زمان، گذشته دور.
در خیالات آنچه بود ونبود.
یاد آن روزهای کودکی ام
که پر از رنگ های زیبا بود.

از همان رنگ باختن هائی
که نگاهم به قاب چشم تو بود
از همان قهر و آشتی هائی
که پراز ترس ودلهره بود.

یاد دوران شور وشباب
که پر از عشق بود وجوش وخروش
یاد آن روز های شیرینی
که تهی از
ترس مرگ و مردن بود.

ومن اکنون اسیر دلهره ام
و مرتب زخویش می پرسم
کی ربوده ست جرات من را
که چنین ترس میخورد دل من؟

از دری آمدم
رهی طی شد
ز در دیگری بباید رفت.

من که خود پیشتر شنوده بد م
قصه این" سفر" بود " عمرم"
از چه باور نمی شدم این را
که دوباره"سفر"نشاید کرد
عمر این ره چه زود میگذرد
در سفر،ازخطر،حذر نبایدکرد.

چون سفر کردم وندانستم
عمر آن در نهایت،اکنون است
من به آخر رسیده ام،لیکن
به ته ره نظر نباید کرد.

آنچه بر داشتم من ازسفرم
خاطراتی ز دوستانم بود
با خودم می برم چو گنج کلان
بیش از این هم توان دیگر نیست

بار انبان من چه خوب وگران
خاطرات خوش رفیقان است
جز همین توشه ای که من دارم
گنج دیگر مرا نشانی نیست

لیک ،
میگذارم ،برای شما
شعرهائی که گفته ام از عشق
تا به خوانید ویاد تان ماند
واژه های لطیف احساسم
که همه بود
دوستت دا رم
من
دوستت میدارم.

11سپتامبر2008
تورنتو

Labels:

Thursday, September 11, 2008

هدهد خوش خبربگو

شانه بسر،هدهد خوش خبربگو
حنجره باز کرده ای، قصه تازه تر بگو.

عزم چو جزم کرده ای بهروطن در این زمان
از بد و خوب آن دگرشرح تومختصربگو.

ناله دل به تو رسید،جان به لبند عاشقان
از دل ترس خورده وخسته ودربدر بگو.

باز شده بال وپرت،قصه دام و دانه نیست
شاه پرت توان گرفت از دل جان به سر بگو.

از قفس وشب وستم،ازپروبال خسته ات
زآنچه گذشته تا کنون نا شده بی اثربگو.

بال زدی و آمدی،تا که به ما خبر دهی
مژده آزادی ما،دردم این سحربگو.

خوش خبر همیشگی،حامل نور و زندگی
مام وطن رهاشده،از جدل و خطر بگو.

نغمه دوباره سازکن،توزگلوی خسته ات
مام رها شداز ستم،با دل پر شرربگو.

رنج زیاد برده است،زخم عمیق خورده است
حلقه به دور اوزنیم،هدهدخوش خبربگو.
دیماه هشتادوسه
تورنتو

Labels:

Friday, September 05, 2008

اروند تا خزر

پرمیکنم مشامم از عطر گیسوانت
گم می شوم به رو یا در بین بازوانت

سرمی کشم به شادی د ر آسمان چشمت
باهاله یی پر از غم در زیر ابروانت

بر موج می نشینم در ژرفنای چشمت
در آتش خیالم از گرمی لبانت

در ساحل خیالم بر قله دماوند
پر می کشم چو عنقا تا طاق ابروانت

من را ببر د و باره تا سر زمین خوبم
اروند تا خزر را بینم ز د ید گانت ا

د ر آبی خزر باز از عطر خوب دریا
تا پر کنم مشامم در زیر آسمانت

12/12/2000
تورونتو

Labels: