Tuesday, October 31, 2006

قهر بی بهانه

ترسم از قهر بی بهانه تو
در میخانه را دوباره زنم

عهد دیرین شکسته و امشب
با رقیبان تو پیاله زنم

جام د ل را کشم ز سینه برون
سر کشم چون شراب و ناله زنم

سخن از عشق هر که گوید من
نکنم اعتنا و باده زنم

عهد و پیمان شکن شوم چون تو
خط بطلان به این زمانه زنم

کام گیرم زهر گلی که رسد
خوب و بد را به یک نشانه زنم

نسرایم ز عشق شعر لطیف
حرمت عشق را به چانه زنم

تورنتو
اکتبر 1993

Saturday, October 28, 2006

دوست

بازآ و ببین، که باتو آغاز شدم
از جمله ز خود، سری به پرواز شدم
از ثانیه ای که خانه کردم به جنین
با نام تو آغاز و به پرواز شدم.

Tuesday, October 24, 2006

دیر نیست

بازاگرمن چشم درراه توباشم دیر نیست
انتظار من به راه تو بجز تقدیر نیست

سرنوشت من تماما بیم وامید است و بس
عاشقان راچاره ای جزصبر یاتدبیر نیست

وصل عاشق از ازل ناممکن و نا کام ماند
ور نه این افسانه ها رالذت تکثیر نیست

مزد عاشق تا ابد درد است و اندوه وفراق
قصه عشاق را جز درد و غم تفسیر نیست

قصه دردت امیر یک داستان تازه نیست
مزد صبرت در رهش جز آه عالم گیر نیست

ازدفتر "خانه و جدائی جهان"

Tuesday, October 17, 2006

"سقا خا نه"ونصرت رحمانی(2)

"سقاخانه" به نصرت رحمانی

نصرت،نه که تو
آخرین عابرکوچه،
که به فکرش بودی،بگشائی گره ای از گره ای،
از مسیری دیگر.

همه دیدند گره بر (محجر)
همه شاید بستند گره ای بر گره ای.

همه باور دارند
تا که این در باز است
درتزویر و ریا بگشاده است
من نه چون عابر آخر-که تو بودی-
نفسم فریاد است.

باز کن ان گره را
گره از(محجر)آن بند دروغین بگشا
باز کن آن گره ها
گره هایی،که ما بیخردان
بسته ایم روز به روز
بسته ایم ماه به ماه
بسته ایم سال به سال.

ما چه معصومانه،بوسه،به سنگ تو زدیم!
من و نسل پیشین.

پدرم غافل بود
مادرم،وای...!چه گویم؟
چه سرا سیمه، به پابوس (ضریح)ش می رفت.


گره ها روی هم انباشته و پیوسته
دست ها در گرو جهل ز کت ها بسته.

شب جمعه به مزار (بی بی)
کهنه ئی سبزبریده،به(ضریحی)بسته
وای...!سقاخانه،"چشم های حلبی"
بر جبین سیه ات بنشسته.

جام ها در زنجیر
شمع ها در پس آن تیره حباب دل گیر
کهنه هاروی هم انباشته و گشته اسیر
عابران می گذرند با نگاهی دلگیر

آه سقاخانه،این همه سال گذشت
با فتاوی دروغ و تزویر
چشم های حلبی
دست های بدلی
قلب های سنگی
گره ها روی هم انباشته و منتظرمعجزه ئی
باز کن آن گره ها
تو دروغی،تو ریا و تزویر.

.....
ساده لوحانه
در قفای در سقاخانه می دیدم
چشم های حلبی خشکیده
دست های بدلی پوسیده
جام ها آزادند
غل و زنجیر دگر نیست بر آن
شمع ها نور خرد می پاشند
گره ها باز شده
قلب ها پاک شده.

تورنتو
بهمن ماه 83

Tuesday, October 10, 2006

"سقا خانه" ونصرت رحمانی(1)

نصرت رحمانی یکی دیگر از معدود شاعران ماندگار معاصر است. اگر چه یکی از رهروان نیما بود، ولی سبک و راه خود را یافت. دهه چهل یکی از درخشان ترین دوره های شعر و هنر معاصر است که نصرت هم در شکوفائی آن سهمی دارد. شعر او زبان مخصوص اوست که توانست برای اولین بار کلماتی را وارد شعر کند که این کلمات و ترکیبات تازه، در شعر رحمانی همه جا با مضمون نو همراه است. شاعری بود مردمی و در بکارگیری واژه های کوچه و بازار مهارت و ذوق هنری خود را به اثبات رسانید. یکی از موارد قابل ذکر در باره ماندگاری شعر نصرت رحمانی آشنائی او به صنعت شعر کلاسیک است که سروده هایش را موزون و آهنگین می سازد.

نیما یوشیج در اسفند ماه 33 خطاب به او نوشت: «...از اینکه اشعار شما به بهانه اوزانی آزاد، وزن را از دست نداده و دست به شلوغی نزده است، قابل این است که گفته شود: تجدد در شعرهای شما با متانت انجام گرفته است! اگر در معنا تند رفته اید، در ادای معنی دچار تند روی هائی که دیگران شده اند نشده اید!»

رحمانی شاعری است که دردها، ناکامی ها و ناهنجاری های سایه افکنده بر جامعه اش را به خوبی می شناسد و آنها را جسورانه باز گو میکند و از مغلطه گران هراسی ندارد؛ به راه خود می رود و باخرافه و رمالان سر ستیز دارد.

آخرین عابر این کوچه منم
سایه ام له شده زیر پایم
دیده ام مات به تاریکی راه
پنجه بر پنجره ات می سایم!
نصرت رحمانی
چشم های حلبی باز امشب
نگه خویش به من دوخته اند.
شمعها،گرچه دمی خندیدند
عاقبت گریه کنان سوخته اند!

آه...!این جام مسین از چه سبب
روی سکوی بدین سان گیر است؟
هوس میکده اش بود مگر
که بچنگال تو در زنجیر است؟

قفل بر چفت تو...سقاخانه
مادرم بست؟چرا؟راست بگو.
تا که شب زود روم در خانه
نکنم مست؟چرا؟راست بگو!

کهنه،کی زد گره بر محجر تو؟
اختر،آن دختر مشکین گیسو؟
چادر آبی خال خالی داشت؟
رخت می شست همیشه لب جو؟

بخت او باز شداخر یانه؟
پسر مشدی حسن او را برد؟
جادوی سغرای بگم کاری کرد؟
یا گره بر گره ی دیگر خورد؟

گردن شیر تو سقاخانه
مادری بست نظر قربانی
چشم زخمی نخورد کودک او
بعد از آن آه...!خودت میدانی

وای...این لاله گرد آلوده
یادگار دل خاموشی نیست.
وای این آینه دود زده،
عاقبت چهره نمای رخ کیست؟

آخرین عابر این کوچه منم
سایه ام له شده زیر پایم
قصه بس!گر چه سخن بسیار است
تا شب بعد سراغت آیم

نصرت رحمانی
اسفند 33

Monday, October 09, 2006

جای تو...

آمدم بارهابه دیدن تو
تو نبودی وخانه خالی بود
همه جابودخالی وغمگین
نقش پای تو روی قالی بود

گل وگلدان خشک وپژمرده
ماهی سرخ مرده اندر تنگ
سگ کوچک نشسته چشم به راه
نگهش می کندسئوالی گنگ

من دوباره به گوشه های اطاق
می نشینم برای دیدن تو
در و دیوارخانه می گویند
که محال است دوباره دیدن تو

گوئی اینجا نهایت دنیاست
همه غمهاشدند درون دلم
بی تو هرگز نمی توانم بود
دیگر از زنده بودنم خجلم

فوریه93
تورنتو

Saturday, October 07, 2006

نگار من

«رها نمی کند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به‌بوسه از دهنش»
سعدی

نگار من که کند وا بخنده آن دهنش
به گل مجالِ تماشا نمی دهد سخنش

به‌روی سبزه گذارد قدم بنرمیِ باد
هزار ناز و کرشمه به‌زیر پیرهنش

نسیم صبح معطر شود ز گیسوی او
به‌باغ گل کشد حسرت زنرمی بدنش

هزار عاشق دلخسته در سر بازار
به انتظار نشسته برای آمدنش

به غمزه وا نکند چشم بر حریفانم
به عشوه ره ندهد هر کسی به انجمنش

خدای را چه بگویم در این خراب‌آباد
هزار مرتبه شکرت که داده ای به منش

سپتامبر 1991
تورنتو
از دفتر خانه وجدائی جهان