Thursday, February 28, 2008

عروس انجمن

تقدیم به دلسوختگان دور از وطن

چو آمد م که ببینم د وباره آن وطنم
شرر گرفت ز شوق زیارتش به تنم

د ر آسمان وطن گریه کرد م از سر شوق
چنان که شست گرد غریبی ز روی پیرهنم

دو لب به بوسه گشود م بر آن تن رنجور
به لابه گفتمش ای مام من ببین، که منم

بگفتمش که ببخش ای عزیز بی یاور
صلای داد، ببند م لبان ،من از سخنم

به سجده بوسه زد م ذ ره ذ ره خاکش را
چنانکه پرشدش از خاک مشک بین دهنم

به آسمان بگشود م د و د ست خود بدعا
که راحتی بدهد باز بر تن وطنم

که مام بشکفد از شوق لاله ها بسرش
ز نو عروس گردد و گوید، عروس انجمنم

بیستم اردیبهشت ماه 1383
تورونتو

Labels:

Sunday, February 17, 2008

(3)با زخوانی یک روایت _علی میرفطروس


اگر بپذيريم كه حاکمیّت قانون ، ناسيوناليسم ، ترقيخواهی (تجدّد)و استقرار آزادی های
سیاسی،چهار محور ِ اساسی آرمان های مشروطيّت بودند، مي توان گفت كه رضاشاه و محمد رضاشاه با اهميّت دادن به توسعهء اقتصادی – صنعتی و رواج تجدّد اجتماعی و با تأكيد بر ناسيوناليسم، از تحقّق چهارمين آرمان جنبش مشروطيّت (يعنی توسعهء سياسی و استقرار آزادی) باز ماندند...

*بر خلاف روشنفکران دورهء مشروطه و رضاشاه (که معتقد به تجدّد و توسعهء ملّی و رواج آموزش و پرورش نوین بودند) روشنفکران بعدی(مانند آل احمد و دکتر شریعتی) ضمن جهل از ماهیّت آزادی و دموکراسی غربی و مخالفت با آن، معتقد به «بازگشت به خویش» یا«بازگشت به سرچشمه» (بازگشت به اسلام و فلسفهء تشیّع) بودند.


اشاره:
انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ِ ما فراوان دربارهء آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.
تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی- ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئهء «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.
در سال های اخیر،کتاب ها و تحقیقات ارزشمندی در بارهءعلل و عوامل انقلاب 57 و ظهور آیت الله خمینی انتشار یافته اند.مقالهء حاضر،بدنبال یک بحث تئوریک و آکامیک در این باره نیست بلکه ،تنها،تأمّلاتی گذرا است دربارهء برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست- «انقلاب اسلامی» نامیده می شود.این مقاله -در واقع- «تکمله»ای است برکتاب جدید نویسنده در آسیب شناسی ِتاریخی ِ شکست ِما برای استقرار آزادی و جامعهءمدنی از انقلاب مشروطیّت تا انقلاب اسلامی.این کتاب با نام«دکتر محمّدمصدّق؛آسیب شناسی یک شکست» بزودی منتشر خواهد شد.
از دوست عزیزم ، مزدک کاسپین، مسئول وبلاگ فرهنگی ِ «بی پایان» که تأمّلات زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم در سال های 2004-1993 استخراج و تنظیم کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم.

ع. م

* * *
اشتباه رضاشاه و خصوصاً محمد رضاشاه در اين بود كه به مشاركت واقعي مردم ،بی توجه بودند و همه چيز از« بالا» سازمان می يافت. اين امر باعث شد تا شكافی كه بطور تاريخی بين دولت و ملت (Etat-Nation) وجود داشت، در زمان رضاشاه و محمد رضاشاه نيز باقی بماند و ملت، اقدامات و اصلاحات دولت را از آن ِ خويش نداند. رضاشاه و محمد رضاشاه با ايجاد دادگستری و كوتاه كردن دست ملاّها از عرصه های قضائی كشور و با تدوين و اجرای قوانين مترقی (خصوصاً در بارهء حقوق زنان) گام های مهمی در قانونمندی جامعه برداشتند اما بخاطر فاصله بين ملت و دولت و عدم مشارکت طبقهء متوسط علاقمند، اصلاحات شان، اهميّت اجتماعی لازم را نيافت... و اين چنين بود كه در آستانهء رويدادهای سال 57 وقتی كه شاه «صدای انقلاب مردم» را شنيد، طبقهء علاقمند و متشكّلی وجود نداشت تا از دستاوردهای رژيم دفاع نمايد. به عبارت ديگر: اگر بپذيريم كه حاکمیّت قانون ، ناسيوناليسم ، ترقيخواهی (تجدّد)و استقرار آزادی های سیاسی،چهار محور ِ اساسی آرمان های مشروطيت بودند، مي توان گفت كه رضاشاه و محمد رضاشاه با اهميّت دادن به توسعهء اقتصادی – صنعتی و رواج تجدّد اجتماعی و با تأكيد بر ناسيوناليسم، از تحقّق چهارمين آرمان جنبش مشروطيت (يعنی توسعهء سياسی و استقرار آزادی) باز ماندند...
اینکه در جامعه ای مثل ایران (نه در جامعهء سوئیس یا فرانسه و انگلیس) در جامعه ای مثل ایران (با آن گذشتة تاریخی و آن ساختار ایلی - روستائی و خصوصاً با توجه به حضور روس ها که همیشه چشم به منافع ملی ما داشتند) در چنان جامعه ای آیا ابتداء تجدّد و توسعهء ملی، مقدّم بود یا استقرار آزادی و دموکراسی سیاسی؟ مسئلهء بسیار مهمی است که باید منصفانه به آن پرداخت. بطوریکه گفتیم: روشنفکران عصر مشروطیت و رضاشاه - عموماً - به توسعهء ملّی، سوادآموزی، تجدّدگرائی، استقرار امنیّت و حکومت قانون، جدائی دین از حکومت، وحدت ملّی، ناسیونالیسم، و به ایجاد مدارس و آموزش و پرورش نوین توجه داشتند و از آزادی و دموکراسی سخنی نگفته بودند (از میرزا آقاخان کرمانی و میرزا فتحعلی آخوندزاده بگیرید تا کاظم زادهء ایرانشهر، محمدعلی فروغی، عارف قزوینی، فخرالدین شادمان، کسروی و دیگران). آنها معتقد بودند در جامعه ای که 95% افراد آن بیسواد هستند، آزادی و دموکراسی سیاسی نمی تواند معنائی داشته باشد. در واقع رضاشاه بر زمینهء این اعتقاد عمومی روشنفکران آن زمان ظهور کرد و محصول آن شرایط مشخص تاریخی بود و بطوریکه گفتیم: این اعتقاد به «بیسوادی عوام» و کم بهاء دادن به آزادی و دموکراسی،در عقاید عموم روشنفکران دورهء بعد هم وجود داشت با این تفاوت اساسی که بر خلاف روشنفکراندورهء مشروطه و رضاشاه (که معتقد به تجدّد و توسعهء ملّی و رواج آموزش و پرورش نوین بودند) روشنفکران بعدی(مانند آل احمد و دکتر شریعتی) ضمن جهل از ماهیّت آزادی و دموکراسی غربی و مخالفت با آن، معتقد به «بازگشت به خویش» یا «بازگشت به سرچشمه» (یعنی بازگشت به اسلام و فلسفهء تشیّع) بودند.با چنین اعتقادی بود که آل احمد در سفر ِ به مکّه(بسال1343)در نامه ای خطاب به آیت الله خمینی خود را « فقیر ِ گوش بزنگ و بفرمان و فرمانبردار »نامیده بود(1).

آل احمد ضمن تحقیر آزادی و دموکراسی ِغربی، عمیقاً اعتقاد داشت:
- «ما نمی توانیم از دموکراسی غربی سرمشق بگیریم، فقط وقتی می توان در این مملکت دَم از آزادی و دموکراسی زد که بسیاری از مقدمات آن فراهم شده باشد، برای اینکه کسی که اُجرتِ مدتِ بیکار شدن افراد را می دهد تا آنها را بپای صندوق های رأی ببرد و یا کسی که فقط وسیله مجانی رفت و آمد اهالی یک حوزه را بپای صندوق رأی فراهم می کند، آخرین نفری است که رأی مردم را در دست دارد. چنین انتخاباتی چیزی جز انتخاب عوام نخواهد بود ...».
دکتر شریعتی نیز ضمن تأکید بر «بی ارزشی ِ آرای عوام»، تأکید می کرد:
- «آزادی و دموکراسی غربی- تماماً- خرافه ای بیش نیست ... آزادی، دموکراسی و لیبرالیسم غربی چونان حجاب عصمت بر چهرهء فاحشه است». او رعایت آزادی و دموکراسی در جامعه ای مانند ایران را نه تنها «خطرناک و ضدانقلابی» می دانست بلکه تأکید می کرد:
- «رهبر انقلاب و بنیانگذار مکتب، حق ندارد دچار وسوسهء لیبرالیسم غربی شود و انقلاب را به دموکراسی رأس ها (توده های مردم) بسپارد ...».(2)
لنینیسم و استالینیسم حزب توده به ماهیّت توتالیتاریستی فلسفهء سیاسی در ایران رنگ تازه ای زد و بزودی ،«تشیّع انقلابی» (توسط شریعتی و مجاهدین خلق) و بعد،تبلیغ «غرب زدگی» و فلسفهء «بازگشت به خویش» (توسط آل احمد، شریعتی، احمد فردید، رضا داوری، مرتضی مطهری، سید حسین نصر و دیگران) تجددگرائی نوپای ایران را عقیم کردند. این افکار و عقاید- در واقع - میخ هائی بودند بر تابوت نوزاد نیمه جانِ تجدّد در ایران.

خاطرات و خطرات!
انقلاب اسلامي و شخص آیت الله خميني از آغاز برای من نوعی توهين بزرگ به حرمت انسانی بود. من در آن روزها در يك مسافرخانه بنام «بيستون» در خيابان اميركبير (چراغ برق) زندگی می كردم. در واقع بعد از انتشار نشریهء دانشجوئی «سهند» و اذیّت و آزارهای ساواک، من مجبور شده بودم كه در اين مسافرخانه زندگی كنم، در يك اطاقك 3×2 متری. بنابراين طبيعی بود كه از آنهمه آزار و اختناق رژيم گذشته بيزار باشم، با اينهمه در حوادث و رويدادهای منجر به انقلاب 57، من دارای حالتی دوگانه بودم: بيزار از آزار و اختناق ساواك، و گريزان از آنچه كه بنام انقلاب و انقلاب اسلامی در حال وقوع بود. انتشار كتاب «حلاج» و خصوصاً «اسلام شناسی» و «آخرين شعر» بازتاب اين هراس و بيزاری و نفرت بود.
خيابان اميركبير (چراغ برق) و خصوصاً «سرچشمه» از يكطرف به ميدان سپه و بهارستان و ژاله و دانشگاه تهران می رسيد و از طرف ديگر به بازار تهران و خيابان سيروس (بوذرجمهری)، سه راه آذری تا خيابان ری و بهشت زهرا.
در آن حالت دوگانهء بيزاری و گريز، ساعت 4 بعدازظهر روز 26 دی ماه 57 وقتی خبر «رفتن ِ شاه» مثل بُمبی در سراسر ايران تركيد، من در «ميدان سپه»ی تهران بودم، در اقيانوسی از مردمی بی چهره، گمگشته، گنگ و گيج... روزنامه های كيهان و اطلاعات با تيتر بسيار درشتِ «شاه رفت» در دست های مردم هيجان زده، می رقصيدند، در اينحال، وقتي مجسمهء رضاشاه را در «ميدان سپه» بزير می كشيدند،‌من هيچ احساس شادمانی يا رضايتی نداشتم، «آخرين شعر» من - در واقع - گويای اين حس و حالت من نسبت به انقلاب اسلامی و شخصيّت خميني بود. بعد از اين «آخرين شعر»، من ديگر بطور كلي از شعر كناره گرفتم و به تاريخ و مطالعات تاريخی كشيده شدم:

آخرين شعر

- « نه !
نه !
نه !
مرگ است اين
که به هيأت قدّيسان
بر شطِّ شادِ باور ِ مردم
پارو کشيده است ...».

اين را خروس های روشن ِ بيداری
- خون کاکُلانِ شعله ورِ ِ عشق-
گفتند.

- « نه!
اين،
منشورهای منتشر ِ آفتاب نيست
کتيبهء کهنهء تاريکی ست -
که ترس و
تازيانه و
تسليم را
تفسير می کند.
آوازهای سبز ِ چکاوک نيست
اين زوزه های پوزهء «تازی» هاست
کز فصل های کتابسوزان
وز شهرهای تهاجم و تاراج
می آيند.».

اين را سرودهای سوخته
- در باران-
می گويند.
* *
خليفه!
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد!!!
اخلافِ لافِ تو
- اينک -
در خرقه های توبه و تزوير
با ُمشتی از استدلال های لال
حلّاج ديگری را
بر دار می برند
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد !!!

٭
در عُمق ِ اين فريبِ ُمسلّم
در گردبادِ دين و دغا -
مردی
از شعله و
شقايق و
شمشير
رنگين کمانی می افرازد ...

****
از خاطرات مختلف زمان انقلاب 57، آنچه را كه در اينجا می توانم بگويم اينست:
در رويدادها و حوادث خونين روزهای 19 تا 22 بهمن، من دو سه بار در بهشت زهرا شاهد تشييع و تدفين «شهداء» بودم. در يكي از اين روزها از سر ِ كنجكاوی يا همدلی، به هنگام تدفين يكی از شهداء، ديدم كه در «گور» بجای جسد شهيد، مقداری روده و جگر و استخوان ريخته اند، با تعجّب و حيرت از يكی از عزاداران پرسيدم:
- پيكر شهيد چه شد؟
مردی «ريشمند» با گريه و زاری جواب داد:
- «برادر! زير ِ تانك! زير ِ تانك های ارتشی، له شده ! »

اين صحنه - با توجه به آن فضای خون و جنون و شهادت - در ذهن من بود تا در دسامبر 1989 حوادث مربوط به رومانی و سرنگوني چائوشسكو پيش آمد. در جريان حوادث اين كشور بود كه ديدم جسدهائی را از ادارهء پزشكي قانونی بيرون كشيده بودند و به عنوان «شهيد» در برابر تلويزيون های جهانی قرار دادند. بعدها گزارشگر معروف شبكهء 1 تلويزيون فرانسه (پاتريك بورا Patrick Bourrat) در يك برنامهء تلويزيونی به اين «صحنه سازی»ها اشاره كرد و اعتراف نمود كه تعداد 7-8 هزار كشته در حوادث رومانی، بسیار بسيار اغراق آميز بوده است!
*
پس از انقلاب، ما در یک آپارتمان کوچک، واقع در خیابان نادرشاه شمالی (جنب تهران کلینیک) زندگی می کردیم. در آن روزها، مسئلهء ماهیّت انقلاب اسلامی، جنگ عراق، اشغال سفارت آمریکا و «خصلت ضدامپریالیستی امام خمینی» مسئلهء روز ِ نیروهای سیاسی و روشنفکری بود که هر کس می بایستی به اصطلاح «تعیین موضع» می کرد.
با توجه به استقبال گسترده از کتاب کوچک «اسلام شناسی» و خصوصاً «حلاّج» و انتشار «آخرین شعر» و بعد، نقدی که از حوزهء علمیهء قم در روزنامهء «آیندگان» چاپ شده بود و خصوصاً کتاب تهدیدآمیز و فتواگونهء یکی از اساتید حوزهء علمیّهء قم بنام «سید محمود میردامادی» (نشر «انجمن اسلامی صاحب الزمانِ خمینی شهر») و دستگیری و شکنجهء شدید ناشر «اسلام شناسی»، من به اصطلاح «مهدورالدّم» شده بودم و دیگر زندگیم را «تمام شده» می دیدم. بنابراین، در آن روزها توجّهء چندانی به غوغاهای سیاسی – سازمانی ِ دوستان نداشتم بلکه بیشتر به نوشتن کتاب «بابک خرّمدین» (جنبش سرخ جامگان) مشغول بودم (و جالب است که تنها چیزی که بهنگام فرار از ایران توانستم با خود بیاورم، همین تحقیق «بابک خُرّمدین» بود!). در این میان، به پیشنهاد آقای «حبیب کاوش» کارگردان فیلم «فصل خون» (دربارهء شورش ماهیگیران بندر انزلی در نخستین ماه های انقلاب اسلامی)، شروع به تهیهء فیلمنامه ای بر اساس کتاب« حلاّج »کردیم. برای نوشتن این فیلمنامه، من ابتداء به دوستان عزیزم زنده یاد سعید سلطانپور و بعد محسن یلفانی مراجعه کردم تا سرانجام، احمد شاملو پذیرفت که فیلمنامهء «حلاّج» را بنویسد و بهمین جهت جلساتی در خانهء شاملو تشکیل می شد.
احمد شاملو (صرف نظر از ضدّیت غیرمنصفانه اش با رژیم شاه و عَـصَبّیت ناشایسته اش دربارهء شاهنامهء فردوسی) شاعری بود بسیار «طنّاز» (طنزگو) و مُدرن (در تعریف اروپائی کلمه) که شناخت شگفتی از موسیقی کلاسیک غرب و ادبیات اروپائی داشت. او بقول دوست هنرمندم - دکتر بهمن مقصودلو- براستی «شاعر آزادی» بود. شاملو از جمله روشنفکرانِ نادری بود که در آن روزهای پر تب و تاب، نسبت به حاکمیّت جمهوری اسلامی هشدار می داد و مبارزهء شدیدی را علیه سیاست های شاعران و نویسندگان «توده ای» (بخاطر حمایت بیدریغ شان از امام خمینی) آغاز کرده بود که سرانجام، منجر به اخراج یا انشعاب آنان از «کانون نویسندگان ایران» گردید.
شعر درخشان احمد شاملو خطاب به خمینی، بدون نام شاعر،درهمین زمان انتشار یافته بود:
- « ابلها مردا!
ابلها مردا!
عدوی تو نیستم
من،
انکار ِ توأم! ...»

**
در کنار ِ «افسونِ ماه زدگی ِ» (3) اکثریّت رهبران سیاسی و روشنفکران ایران، بودند روشنفکرانی که از آغاز، «صدای پای فاشیسم» را شنیده بودند و نسبت به استقرار یک فاشیسم مذهبی، هشدار داده بودند که علاوه بر احمد شاملو، از دکتر مهدی بهار (نویسندهء کتاب معروف «میراث خوار استعمار»)، دکتر مصطفی رحیمی و خانم مهشید امیرشاهی باید نام بُرد.
من در آن روزهای تعقیب و گریز، کمتر به اصطلاح «آفتابی» می شدم. در آن روزها، کتابفروشی مدرنی بنام «کتابفروشی تاریخ» در منطقهء عباس آباد تهران، به همّت استاد ایرج افشار و فرزندش (بابک افشار) تأسیس شده بود که بسیار غنی و چشم گیر بود. این، اولین کتابفروشی به سبک کتابفروشی های اروپائی در ایران بود.
در یکی از غروب ها، وقتی به کتابفروشی «تاریخ» وارد شدم دیدم که شاهرخ مسکوب، استاد عبدالحسین زرّین کوب، فریدون مشیری و محمد پروین گنابادی با دکتر مهرداد بهار دربارهء خمینی و سیاست های حزب توده و شخصیّت کیانوری «مجادله» می کنند.
دکتر مهرداد بهار، شاهرخ مسکوب و محمد پروین گنابادی (مترجم نامدار کتاب «مقدّمه»ی ابن خلدون) در جوانی از مسئولان برجستهء حوزه های حزب توده در اصفهان و مشهد بودند.
روشن بود که حمایت دکتر مهرداد بهار از خمینی نه بخاطر اعتقادات مذهبی او بلکه بیشتر بخاطرتعلّقات گذشته اش به حزب توده و ضدّیتش با شاه بود، امّا - در هر حال - در آن روزها، موضع گیری های مهرداد بهار برایم بسیار بسیار سئوال انگیز بود:
- پسر استاد ملک الشعراء بهار و استاد بزرگ اساطیر و تاریخ ایران باستان چرا و چگونه از خمینی حمایت می کند؟
در چنان حالتی از «پرستش» و «پُرسش»، وقتی به خانه رسیدم و ماجرا را به همسرم گفتم؛ پرسید:
- بالأخره تو با کی هستی؟ با دکتر مهرداد بهار؟ یا با شاهرخ مسکوب؟
گفتم:
- با همهء علاقه و ارادتم به مهرداد بهار، من در کنار حزب توده و انقلاب اسلامی نخواهم بود!
بعدها، وقتی که در پاریس با شاهرخ مسکوب از آن «مجادله» صحبت می کردیم، او گفت:
- «مهرداد بهار برای رفتن شاه و آمدن خمینی حتّی حاضر بود نماز هم بخواند!».
* * *
در آن روزها، دوستانی به خانهء کوچک مان رفت و آمد می کردند و در صَدَد بودند تا من و همسرم را به حزب توده یا سازمان فدائیان (اکثریت) «جذب» کنند، از جمله،یک شاعر گرامی ویک ژورنالیست گرامی.
شاعر گرامی، غالباً با انبوهی از نشریات حزب توده و سازمان اکثریت به خانه می آمد و از شخصیّت «پدر کیانوری» (یعنی همان رفیق کیانوری) تعریف ها می کرد و حضور بزرگوارانی مانند سیاوش کسرائی، به آذین، سایه و دیگران را دلیل دُرستیِ «راه توده» می دانست و ... از همین زمان بود که من، این دوستان را «فدائیان حزب توده» نامیدم.....
تنها سه سال بعد (1361) با دستگیری رهبران حزب توده و سرکوب شبکه های حزبی و سازمانی، دوست شاعر ما،بی هیچ «مقصدی»، هراسان و درمانده و پریشان، آمده بود و بدنبال پناهگاهی می گشت و ظاهراً خانهء کوچک مان را «مخفی گاه» خود یافته بود!!؟
روزی که ژورنالیست گرامی ، سرمست ازشعار ِ«پاسداران را به سلاح های سنگین مجهّز کنید! »به خانه آمده بود،با عصبیّت و پرخاش به وی گفتم:
- خانم! شما با این«نُسخه های بُقراطی»،گوری برای ملّت ما می کَنید که همهء ما در آن خواهیم خُفت!
**
پدرم (حاج سید محمدرضا میرفطروس) اولین و قدیمی ترین کتابفروشی شهرمان (لنگرود) را تأسیس کرده بود. او مصدّقی ِ مورد احترام مردم و آزاده ای بود که با وجود اعتقادات مذهبی اش، در فروش یا ارائهء کتاب های مترقّی و روشنگر، می کوشید. بنابراین: کتابفروشی لنگرود- از آغاز- یکی از سنگرهای مبارزه علیه انقلاب اسلامی و تفکرات حزب توده بشمار می رفت. این امر - صد البتّه - برای «انصار حزب الله» و «فدائیان حزب توده» بسیار گران و ناگوار بود و چه بسا کینه و دشمنی آنان را بر می انگیخت.
در آن زمان، فردی بنام «امیر. ج» (یکی از مسئولان حزب توده در لنگرود) آنچنان ذوب در ولایتِ امام خمینی و رهبری نورالدّین کیانوری شده بود که بنام حزب توده، دسته های «سینه زنی» و عزاداری در شهر به راه می انداخت. من، این فرد را - به تمسخر- آقای «جواهر کلام» خطاب می کردم. او می کوشید تا به هر وسیله ای از فعالیت های کتابفروشی پدر جلوگیری کند و.... سرانجام، روزی که «انصار حزب الله» به کتابفروشی حمله کردند، آقای «جواهر کلام»، در آنسوی خیابان، با «لبخند فاتحانه» ای، نظاره گرِ غارت و چپاول کتابفروشی و توهین و ضرب و شتم پدرم بود:
آنکه دائم هوس ِ سوختن ما می کرد
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد
پدرم در همین حملهء اوباشان، سکته کرد و سپس در بیمارستان شهر درگذشت......

زیرنویس ها :
1- نگاه کنید به:میرفطروس،ملاحظاتی ...،ص106
2- دربارهءعقاید و آرای دکتر شریعتی نگاه کنید به:میرفطروس،صص107- 110 ، 121- 129 و132 -
151-
3 این ترکیب از نویسندهءگرامی داریوش همایون است . .

1-www.iranperssnews.com2-news.gooya.com
2-pr.shahnamehvairan.com
3-news.gooya.cominfo@mirfetros.com

Thursday, February 14, 2008

رویین تنی اسفندیار - دکتر احمد ابو محبوب


 تاول حکایت راه است وب نوشته های مهدی خطیبی/به یاد داشته باشید کم ترین مزیت دنیای مجازی آزادی دیدن و خواندن است.رویین تنی اسفندیار


یکی از زیبا ترین بخش های شاهنامه نبرد رستم و اسفندیار است. یا بگذارید این گونه آغاز کنم که در شاهنامه گذشته از دقایق زبانی و بیانی و موسیقیایی که به تعبیر شاعر عزیز نعمت میرزازاده (م.آزرم)یک فرهنگنامه است ، بخش های وجود دارد که از لحاظ موضوعی جذاب و بکر و تازه است .
مثلا می توان در جست وجوی یک تغزل ناب به داستان بیژن ومنیژه رجوع کرد یا در جست و جوی یک تراژدی زیبا و حزن انگیزنبرد رستم و سهراب را خواند .
اما گاه پیش می آید که شاهنامه را می خوانی ، پیش می روی و مسحور موسیقی کلمات و بیان قدرتمند می شوی چنان که درونه ی موضوع از نگاه ذهنت دور و نا پیدا می شود و اصلا در سایه قرار می گیرد . به عقیده من این فرهنگنامه را چند بار واز چند بعد باید خواند.
همین داستان نبرد رستم و اسفندیار را بایست دست کم سه بار خواند .یک بار برای دقت در اجزای زبان از جمله واژه گزینی ،ترکیب سازی ، چیدمان واژگان در هر مصراع ،موسیقی کلمات.... یک بار برای دقت در به کار گیری شیوه های بیانی و آخرین بار برای شکافتن درونه داستان از منظر جامعه شناسی سیاسی ایران.



مقاله زیر که به شکافتن درونه اثر پرداخته، نوشته دوست و استاد مهربان من دکتر احمد ابومحبوب است .دکتر ابومحبوب دبیر متون ادبی و عروض و قافیه من در دبیرستان دو شهید میدان خراسان بود .انسانی بزرگوار ، فاضل و فهیم.انسانی که شیوه نگاه کردن به شعر و اساسا متون ادبی را به من آموزش داد. او درسال1335درتهران چشم به جهان گشود. از سال1357به استخدام آموزش و پرورش در آمد وتحصیلات خود را تا اخذ مدرک دکترای زبان و ادبیات فارسی در تهران ادامه داد.این مرد بزرگوار در حال حاضر به تدریس در دانشگاه های تهران می پردازد.از کتاب های او می توان به:



دیوان رباعیات اوحدالدین کرمانی،به تصحیح و کوشش او،انتشارات سروش

کالبد شناسی نثر،ترجمه و تالیف،این کتاب ترجمه واقتباسی است از:

The anatomy of prose



اثر مارجری بولتن.انتشارات زیتون



3.ساخت زبان فارسی،انتشارات میترا



4. در های و هوی باد(زندگی و شعر حمید مصدق)،انتشارات ثالث



5. یک حبه قند فارسی،در ده دفتر،انتشارات زیتون



6. گهواره سبز افرا(زندگی و شعر سیمین بهبهانی)،انتشارات ثالث



7. کک کوهزاد(منظومه ای حماسیاز قرن پنجم)به تصحیح و کوشش او که در برگیرنده مطالبی چون:حماسه/مولف و قرن/کک/سابقه تاریخی/سبک منظومه/صور خیال/موتیف ها/فشرده ای در نقد متن و ساختارشکنی داستان.این کتاب را انتشارات نغمه زندگی چاپ کرده است.

دکتر ابومحبوب با هشیاری خاصی به بررسی درونه نبرد رستم و اسفندیار پرداخته است .اسفندیار نماینده دین و رستم نماینده مردم بر سر دو موضوع جدال دارند :استبداد دینی و دموکراسی.اسفندیار به وسیله دین می خواهد بر مردم تسلط داشته باشد ورستم در برابر او می ایستد.این مقاله آبی است در خوابگه بسیاری از نویسندگان سایت ها ادبی و غیر ادبی که گمان می کنند با دشنام دادن به این و آن می توان او ضاع آشفته ایران را سامان داد.آنان نمی دانند که از جمله مشکلات اصلی ایران امروز همین مساله است . تنها نکته یادکردنی آن است که این مقاله برای نخستین بار است که در این تارنما منتشر می شود.با درود بسیار بر استاد ابومحبوب عزیز.




مهربان بمانید

مهدی خطیبی

زمستان1386


احمد ابومحبوب

نبرد رستم واسفنديارازمهمترين بخش هاي شاهنامه است وبه همين دليل تا حدي از ديدگاه هاي متفاوت مورد بحث و بررسي قرارگرفته است. آنچه در اينجا قصد طرح آن رادارم ، نوعي نگرش بر بخشي از اين ماجراست كه خود در واقع تفسير و تعبيري نمادين است از آنچه درمتن حكايت آمده- هرچند به بخش هاي ديگر داستان نيزسرايت يافته: رويين تني اسفنديار.

رويين تني در اين افسانه رمزچيست؟ وشكست آن چگونه به وسيله ي رستم ميسرشد وچرا؟ مي دانيم كه دررويارويي دونيروي متخاصم رستم واسفنديار، تيرهاي رستم بر بدن اسفنديار كارگر نمي افتد و اسفنديار با اتكا به نيروي رويين تني خود، دربرابررستم به نبرد مي ايستد و بنابراين هيچ فضيلت شخصي و شخصيتي دراين نبرد يا پيروزي ندارد؛ پس آنچه اورا بدين نبرد دلاوركرده،تنها پشتگرمي واستواري بدين نيرواست. ضعيف ترين موجودات هم با اين نيرو مي توانند برفردي چون رستم فايق آيند.

اسفنديار دلاور است اما فضيلت اخلاقي وانساني ندارد، چنان كه وقتي دربرابررستم قرارمي گيرد همه ي جوانمردي ها وفضيلت هاو بزرگي هاي وي وتبارش را انكارمي كندوبه تمسخرمي گيرد.

خلاصه ي ماجرا از اين قراراست كه اسفنديار به دليل دلاوري ها و استقرار آيين زرتشت ، حكومت را از پدرش گشتاسپ مطالبه مي كند و وارد تنازع قدرت مي شود؛ گشتاسپ نيز خود به دليل قدرت جويي و پذيرش واستحكام آيين زرتشت، به بهانه هايي ازتسليم حكومت به او تن مي زند. اگرچه در پيشينه ي شاهي در شاهنامه چنين رسمي معمول نبوده كه پهلوانان درخواست و ادعاي پادشاهي كنند ؛ بلكه همواره خود را حامي وپشتيبان شاهي مي شمرده اند، حتا اگر از خاندان شاهي هم باشند؛ اسفندياراما نخستين- يا بهتر است بگويم از جهاتي دومين- پهلواني است كه چنين مي كند و شـاهزادگي و پهـلواني را بـراي خـود بســنده نمي شمارد وخواهان بالاترين قدرت دنيايي است.پس ازچندين بار كه گشتاسپ او را به شـيوه هـايي از سر وامي كند و به بهانه هاي گوناگون به ماموريت هايي مي فرستد ، باز به پيمان خود وفا نمي كند تا سرانجام براي آخرين بار، اسفنديارانديشه ي كودتا را در ذهن خود مي پرورد:



كنون چون بر آرد سپهر آفتاب سر شاه بيدار گردد ز خواب

بگويم پدر را سخن ها كه گفت ندارد ز من راستي ها نهفـت

وگر هيچ تاب اندر آرد به چهر به يزدان كه بر پاي دارد سپهر

كه بي كام او تاج بر سر نهم همه كشور ايرانيان را دهم

ترا بانوي شهر ايران كنم به زور و به دل جنگ شيران كنم

(219-218/6)

دراينجا مي توان پرسيد كه مگركشورازآن ايرانيان نبود!؟ شايد مصراع ‍‍»همه كشورايرانيان را دهم» به معناي فتح همه ي سرزمين ها باشد كه دراين صورت با جاه طلبي وتوسعه طلبي اسفنديارمطابقت دارد.

به هرحال پس ازاين كه اسفندياربراي آخرين بار خواسته ي خود رابا گشتاسپ مطرح مي كند، گشتاسپ با جاماسب رايزني مي كند وپيشگويي او را مي خواهد. جاماسب مي گويد:



بدو گفت جاماسب كاي شهريار تواين روز را خوارمايه مدار

ورا هـوش در زاولستان بـود به دست تهم پوردستان بود

به جاماسب گفت آنگهي شهريار به من بربگردد بد روزگار؟


بدين ترتيب گشتاسب آگاه مي گرددكه مرگ اسفندياردرزابلستان وبه دست رستم خواهد بود؛ پس براي اين كه اسفنديار را براي هميشه از سر خود باز كند وي را براي آخرين باربه ماموريت مي فرستد؛ ماموريتي كه بازگشت ندارد. اين ماموريت عبارت است ازدستگيري رستم وزواره و فرامرز و جنگ با آنان و آوردن آنان با دست هاي بسته!!


سوي سيستان رفت بايد كنون به كارآوري زوروبند وفسون

برهنه كني تيغ و كوپال را به بند آوري رستم زال را

زواره فرامرز را همچنين نماني كه كس برنشيند به زين

(224/6)

اين ماموريت البته با جنگ و كشته شدن اسفندياربه پايان مي رسد. عوامل اين جنگ را برپايه ي داده هاي شاهنامه چنين مي توان برشمرد:



1- نابودي رستم و خواركردن خاندان زال ، كه هدف گشتاسب است ودر هر صورت ، چه با شكسـت اسفنديار و چه با پيروزي او، اين هدف به دست مي آيد ؛ زيرا اگر از جانب رستم مقاومت و جنگي صورت گيرد، عملا به يك جنگ تمام عيار داخلي و عليه مقدسات كشوري وديني تعبير خواهد شد! دسيسه ي بسيار كثيف وناجوانمردانه اي است!



چوآنجا رسي دست رستم ببند بيارش به بازو فكنده كمند

زواره فرامرز و دستان سام نبايد كه سازند پيش تو دام

پياده دوانش بدين بارگاه بياور كشان تا ببيند سپاه

از آن پس نپيچد سرازما كسي اگركام اگرگنج يابد بسی

(226/6)


2- قدرت طلبي و فزون خواهي كه هم از جانب گشتاسپ بود و هم ازجانب پسرش اسفنديار؛چنان كه از ابيات پيشين بر مي آيد ، طلب تاج و تخت ، نمادي از قدرت طلبي و سلطه جويي است. گشتاسپ نيز بيشتر نگران قدرت خودش است:

از آن پس نپيچد سر از ما كسي اگر كام اگر گنج يابد بسي

و هنگامي كه عزم مي كند اسفنديار را به سيستان بفرستد، با وجودي كه از مرگ اسفنديار آگاهي مي يابد، بازهم مي پرسد:

به جاماسب گفت آنگهي شهريار به من بر بگردد بد روزگار؟

كه گر من سر تاج شاهنشهي سپارم بدو تاج و تخت مهي

نبيند بر و بوم زاولستان ؟ نداند كس او را به كاولستان؟

مادراسفنديار نيز وقتي كه اسفنديار با او درباره ي گرفتن تاج وتخت مشورت مي كند، مي گويد:



بدو گفت : كاي رنج بـرده پسر ز گـيتي چه جـويد دل تاجـور

مگرگنج و فرمان و راي و سپاه تو داري برين بر فزوني مخواه

يكي تاج دارد پـدر بر پسر تو داري دگر لشكر و بـوم و بـر

چواوبگذرد تاج وتختش تو راست بزرگي وشاهي وبخشش تو راست

( 218/6)


اما اسفنديارهمه ي قدرت رابا هم مي خواهد.اوخواهان انحصاروتمركزقدرت درخوداست.

درواقع دراين داستان، يكي ازشيوه هاي ديكتاتوري مطرح مي شود كه همانا قرباني كردن هرچيزو كس حتي نزديك ترين افراد وبرداشتن آنان از سر راه است؛ آن هم به ترتيبي كه بتوان گناه را به گردن ديگران يا مخالفان انداخت وآنان را نيز ازسر راه برداشت.


3- گسترش قدرت ديني و قدرت سياسي . گشتاسپ مي خواهـد آيين زرتشت را گسترش دهد و اسفـنديار نيز همين هدف را دارد ؛ هر چند گشتاسپ هر دو را براي تحكيم قدرت خود مي خواهد. سيستان قلمروي است كه درواقع اين دو نيروي مركزي در آنجا استقرار و ريشه نيافته است. اين امر به طور نمادين بر اين مساله دلالت دارد كه هنوز آزادگي برآن دو نيروي برتري جوي سرفرود نياورده است؛ بـدين دليل سيستان وخاندان زال مورد قهر و غضب گشتاسپ هستند . گشتاسپ ، هنگامي كـه اسفنـديـار فضـايـل رسـتم را برمي شمارد، مي گويد:



هرآن كس كه از راه يزدان بگشت همان عهد او گشت چون باد دشت

همانا شنيدي كه كاووس شاه به فرمان ابليس گم كرد راه

......

كسي كاو ز عهد جهاندار گشت بـه گـرد در او نشـايد گذ شـت

اگر تخت خواهي ز من با كلاه ره سيستان گـير و بركش سپاه

( 225/6)

ودر دنباله ي همين مطلب، تمايل به گسترش قدرت سياسي وسلطنتي خود را روشن مي كند:



از آن پس نپيچد سر از ما كسي اگر كام اگر گنج يابد بسي



پس درواقع آنچه بر اين جريانات واين نبرد بدون پيروز،پرتو مي افكند،كاروري واتحاد دين وسياست است

كه شيوه ي گشتاسپ است ، واسفنديار نيز- كه از خرد بهره نمي گيرد و بازي مي خورد - كارگزاراوست؛ جوان، پرشور، صادق، دلير، اما بي خرد ومتعصب. اين نظريه ي سياسي، از گشتاسپ به بعد گويي پايه مي گيرد ونتايج شومي به بار مي آورد. ابياتي درباره ي اين تغيير جريان سياسي در شاهنامه وجود دارد ، مانند:

چو دين را بود پادشا پاسبان تو اين هر دو را جز برادر مخوان

(187/7)

اين در واقع يك چرخش سياسي مهم درتاريخ واسطوره هاي ايراني است كه به ظاهر پس ازكيخسرو آغاز مي شود و رشد مي كند و در زمان گشتاسپ ثمره ي خود را نشان مي دهد ؛ تا جايي كه فرمان شاه ، همان فرمان يزدان شمرده مي شود وسرپيچي از آن ، سرپيچي ازخداوند؛ گويي پادشاه ولايت مطلقه دارد ؛ چنان كه اسفنديار درپاسخ نصيحت هاي پشوتن :



چنين داد پاسخ ورا نامـدار كـه گر من بپيچم سر از شهريار

بديـن گيتي اندر نكـوهش بود همان پيش يزدان پژوهش بود

دو گيتي به رستم نخواهم فروخت كسي چشم دين را به سوزن ندوخت

251/6)

اسفندياردر جاي ديگراين دوجنبه گي سياسي وروش خود را آشكارا بيان مي كند:



نخستين كمربستم از بهر دين تهي كردم از بت پرستان زمين

كس ازجنگجويان گيتي نديد كه از كشتگان خاك شد ناپديد

نژاد من ازتخم گشتاسپ است كه گشتاسپ ازتخم لهراسپ است

كه لهراسپ بد پور اورند شاه كه او را بدي از مهان تاج و گاه

(259/6)

وي نخست وجهه ي ديني خود را بيان مي كند و سپس وجهه ي حكومتي خود را . باز د ر جايي ديگر، اسفنديار اين وجهه ي گشتاسپي را به رستم ياد آورمي شود:



كنون مايه دار توگشتاسپ است به پيش وي اندرچو جاماسپ است

نشسته به يك دست اوزردهشت كه با زند واست آمده ست ازبهشت

(271/6)

وبارديگر اسفندياردربرابر نصيحت هاي پشوتن كه اورا ازنبرد باز مي دارد:



چنين گفت كز مردم پاك دين همانا نزيبد كه گويد چنين

گرايدون كه دستورايران تويي دل وگوش وچشم دليران تويي

همي خوارداري چنين راه را خرد را و آزردن شاه را

همه رنج وتيمار ما باد گشت همان دين زردشت بيداد گشت

كه گويد كه هركاو زفرمان شاه بپيچد به دوزخ بود جايگاه

مرا چند گويي گنه كار شو ز گفتار گشتاسپ بيزار شو

توگويي و من خودچنين كي كنم كه از راي و فرمان او پي كنم

272/6

اسفنديارهمين توجيه را چندين بار تكرار مي كند تا وجدان خود را آسوده سازد و ارزش هاي انساني و ملي رستم را ناديده انگارد و بدين ترتيب با خويشتن خويش بيگانه مي شود:

به رستم چنين گفت اسفنديار كه تا چند گويي سخن نابكار

مرا گويي از راه يزدان بگرد ز فرمان شاه جهانبان بگرد

كه هر كاو ز فرمان شاه جهان بگردد سرآيد بدو بر زمان

جز ازبندگي كوشش و كارزار به پيشم دگرگونه پاسخ ميار

(303/6)

حال آن كه رستم فقط به او گفته بود كه هرگونه بخواهي با تو مي آيم اما از بند نهادن بردست و پاي سخن مگو. همه ي تلاش رستم، توصيه ي اسفنديار به خردورزي بود:

زدل دور كن شهريارا تو كين مكن ديو را با خرد همنشين

(303/6)

اما اسفنديار به راه خرد (= خرد انساني رستم وار) باز نمي گردد و بر خرد ديني پاي مي فشارد و همان نظريه ي سياسي راهمواره مطرح مي سازد وبراي خودفريبي ورهايي ازعذاب وجدان،چاره اي مي انديشد وترفندي پيش مي گيرد:



به ايوان رستم مرا كار نيست ورا نزد من نيز ديدار نيست

همان گر نيايد نخوانمش نيز گر از ما يكي را بر آيد قفيز

دل زنده از كشته بريان شود سراز آشناييش گريان شود

(250/6)

وتلاش مي كند به هيچ وجه با رستم همنشين ومعاشر نگردد وبه ديدار هم نرسند؛چراكه اين ديدارها ممكن است موجب بيداري اسفنديار گردد و وجدان انساني اش برتعهد سياسي وديني اش چيره گردد.كسي كه خود نمي خواهد از خواب بيدار شود به هيچ ترفندي نمي توان بيدارش كرد. اسفديارنمي تواند شرافت و وجدان انساني رابرترازتعهد سياسي وديني بنشاند وبشناسد؛ او يك جوان كاملا متعهد است وهيچ چيز را برتراز تعهد خود نمي داند. به راستي آيا كداميك برتراست!؟

پشوتن پس از تير خوردن اسفنديار، همان دو جنبه ي او را مورد نظرقرار مي دهد و گوشزد مي كند كه هيچ كدام ازدوجنبه ي اسفنديارنتوانست نجاتش دهد:



پشوتن همي گفت راز جهان كه داند ز دين آوران و مهان

چو اسفندياري كه از بهر دين به مردي برآهيخت شمشيركين

جهان كرد پاك ازبد بت پرست به بد كار هرگز نيازيد دست

به روز جواني هلاك آمدش سر تاجور سوي خاك آمدش

(306/6)

آنچه ازاين همه تاكيد هاي اسفندياربه چشم مي آيد، تكيه بردو جنبه ي سياست گشتاسپي است كه عبارتند از:

1- حكومت 2- دين.

به عبارت ديگر سياست وي برپايه ي نظريه ي التقاط وآميزش دين وحكومت نهاده شده است(دين آوران ومهان). شواهد متعددي اين دو وجهه را نشان مي دهند؛ ازجمله آنجا كه اسفنديار مي گويد:



نخستين كمربستم ازبهر دين تهي كردم از بت پرستان زمين

كس ازجنگجويان گيتي نديد كه از كشتگان خاك شد ناپديد

نژاد من ازتخم گشتاسپي ست كه گشتاسپ ازتخم لهراسپي ست

(259/6)

تخم گشتاسپي، همان سلاله ي حكومتي وسلطنتي است. باز اسفنديار در جاي ديگرادعاي جهاد ديني خود را چنين مطرح مي كند:



يكي تيره دژ بر سر كوه بود كه ازبرتري دورازانبوه بود

چو رفتم همه بت پرستان بدند سرآسيمه برسان مستان بدند

برافروختم آتش زردهشت كه بامجمرآورده بودازبهشت

به پيروزي دادگر يك خداي به ايران چنان آمدم باز جاي

كه مارابه هرجاي دشمن نماند به بتخانه ها در برهمن نماند

(261/6)

ونيز زماني كه درمقابل رستم قرار مي گيرد ادعاي خود را چنين تكرار مي كند:



كنون مايه دار تو گشتاسپ است به پيش وي اندر چو جاماسپ است

نشسته به يك دست او زردهشت كه با زند واست آمده ست ازبهشت

(271/6)

درنتيجه، اسفنديارخود را مايه دار از دو كس مي شناساند: 1- گشتاسپ 2- زردشت. همان گونه كه شاهنامه نشان مي دهد،هنگامي كه اين دو درهم آميختند،چهارچوب ارزش ها ديگرگون مي شود ودراين دگرگوني، همه ي ارزش ها ي شخصي وانساني و يا ملي افراد (حتا اگررستم باشد) چنانچه بر معيارهاي ديگري استوارباشد، ناديده انگاشته وهيچ شمرده مي شود؛ حتا اگرپيشتر همه به آن ارزش ها معترف بوده باشند؛ چنان كه وقتي اسفنديار فضايل رستم را به ياد گشتاسپ مي آورد، گشتاسپ مي گويد:



هر آن كس كه ازراه يزدان بگشت همان عهد اوگشت چون باد دشت

(225/6)

پيداست كه به خاطر دين، تمام ارزش هاي رستم انكار مي شود. اسفنديارنيزدردرون خود ارزش هاي رستم راباوردارد اما ارزش ها ومعيارهاي نوين والتقاطي، چشم هاي اورا بسته اند واو همچون پيروان متعصب وكور يك ايديولوژي، نمي تواند آنچه را دردل معترف است، درعمل پيروي كند؛ بنابراين خود را مي فريبد وبا اراده ي خود مي خواهد چشم هايش را بر حقيقت ببندد تا وجدان انساني اش به خواب رود. ببينيد چگونه اسفدياربه ارزش هاي رستم اعتراف مي كند؛ اما خودرا نيز در مقابل، مي فريبد:



همان است رستم كه داني همي هنرهاش چون زند خواني همي

نكوكارتر زو به ايران كسي نيابي وگر چند پويي بسي

چو او را به بستن نباشد روا چنين بد نه خوب آيد از پادشا

(228/6)

و نيزپس ازنخستين نبرد خود با رستم، هنگامي كه از پيكارگاه به درگاه بازگشت، با پشوتن مي گويد:



به رستم نگه كردم امروزمن برآن برز و بالاي آن پيلتن

ستايش گرفتم به يزدان پاك كزويست اميد وازو بيم و باك

كه پروردگار آن چنان آفريد برآن آفرين كاو جهان آفريد

چنين كارها رفت بر دست او كه درياي چين بود تا شست او

همي بركشيدي ز دريا نهنگ به دم دركشيدي زهامون پلنگ

(291/6)

هرچند مي توان گـفت كـه وي قـدرت وعظمت وشكـوه رسـتم را براي بزرگ جلوه دادن خودش از روي غرور وتكبرمطرح مي كند؛ زيرا دردنبال همين بيت ها مي گويد:

برآن سان بخستم تنش را به تير كه از خون او خاك شد آبگير



به هرحال اسفنديارمي داند اين كاردرست نيست وبستن كسي چون رستم سزاوار نيست اما از طرفي اين كاررا به شاه نسبت مي دهد؛ چنانكه به مادرش گفته بود:

وليكن نبايد شكستن دلم كه چون بشكني دل زجان بگسلم

چگونه كشم سرزفرمان شاه چگونه گذارم چنين دستگاه

(228/6)

ودرخود اراده واجازه ي سرپيچي ازفرمان شاه را به دستور زردشت نمي بيند! اما اين همان كسي است كه قبلا اراده كرده بود كه بدون خواست شاه، تاج وتخت را ازاو بگيرد!!

اين دوگانگي درشخصيت اسفنديار، نوعي دورويي ورياكاري را آشكار مي كند.شخصيت اوازديد رواني

دوپاره شده است. از طرف ديگر، به نظر او گشتاسپ حقيقتا نمودارولايت مطلقه ي دنيايي و ديني است و بنا براين، اسفنديار، حامي و پشتيبان بي چون و چراي اين حكومت مطلقه است و با ضعف هاي شخصيتي كه دارد نمي تواند خودرا ازچنبره ي اين دور برهاند وهمچون رستم آزاده باشد؛ به همين دليل مطلقا ازشاه فرمان مي برد وسرازخواست او به هيچ وجه نمي پيچد؛ حتا اگرموافق نباشد:



پدرشهريار است ومن كهترم زفرمان اويك زمان نگذرم

(234/6)

وبه دليل اتحاد و التقاط دين و حكومت، توجيه ديني نيزبرايش مي آورد:



وگرسر بپيچم ز فرمان شاه بدان گيتي آتش بود جايگاه

(249/6)

حتا وقتي درحال مرگ است، براي توجيه بي خردي خود كه باعث بدنامي رستم نيز خواهد شد ، سخن از تقديرپيش مي كشد- چيزي كه درآيين زرتشتي نقشي ندارد- و اين ماجرا را به مشيت و خواست خدا نسبت مي دهد تا خود را بي گناه بشناساند ومامورمعذور!! مثل همه ي مامورهاي معذور!!



كنون نيك نامت به بد بازگشت زمن روي گيتي پرآواز گشت

غم آمد روان تو را بهره زين چنين بود راي جهان آفرين

(310/6)

واين شيوه ي توجيه گري خطاكاران مستبد و غيرواقع بين است كه در هنگام شكست ، گناه را به گردن چيزي وراي خود وعملكرد خود مي اندازند. اين ضعف چندبار دراسفنديارآشكار مي شود: يكي آنجا كه مي خواهد فرستاده اي را نزد رستم گسيل دارد، مي گويد:



فرستاده بايد يكي تيز وير سخن گوي وداننده ويادگير

سواري كه باشد ورا فر و زيب نگيرد ورا رستم اندرفريب

(231/6)

زيرا احتمال مي دهد بي گناهي وسخنان وشكوه رستم درفرستاده اش تاثير بگذارد. بدين ترتيب فردي را مي خواهد كه مطلقا پيرواسفنديارباشد نه حقيقت.

ديگر آن كه نه بر خوان رستم حاضر مي شود ونه رستم را به هنگام خوان خود فرا مي خواند؛هرچند كه خودش وعده ي دعوت داده است:



سپهبد زخواليگران خواست خوان كسي را نفرمود كاو را بخوان

چو نان خورده شد جام مي برگرفت ز رويين دژ آنگه سخن درگرفت

از آن مردي خود همي ياد كرد به ياد شهنشاه جامي بخورد

همي بود رستم به ايوان خويش زخوردن نگه داشت پيمان خويش

(251/6)

ونيزبارديگردر مواردي كه در برابر رستم قرارمي گيرد وزبان به تحقيروتوهين زال وخاندان اومي گشايد وآنان را بندگان پدران خويش مي خواند.چنين برخورد هايي نشانه هاي ضعف رواني وشخصيتي اوهستند:

چنين گفت با رستم اسفنديار كه اي نيك دل مهتر نامدار

من ايدون شنيدستم از بخردان بزرگان و بيدار دل موبدان

از آن برگذ شته نياكان تو سرافراز و ديندار و پاكان تو

كه دستان بد گوهر ديوزاد به گيتي فزوني ندارد نژاد

فراوان ز سامش نهان داشتند همي رستخيز جهان داشتند

تنش تيره بد،موي ورويش سپيد چو ديدش دل سام شد نا اميد

بفرمود تا پيش دريا برند مگرمرغ و ماهي ورا بشكرند

بيامد بگسترد سيمرغ پر نديد اندرو هيچ آيين فر

ببردش به جايي كه بودش كنام زدستان مراورا خورش بودكام

اگرچند سيمرغ ناهار بود تن زال پيش اندرش خوار بود

بينداختش پس به پيش كنام به ديدار او كس نبد شاد كام

همي خورد افكنده مردار اوي ز جامه برهنه تن خوار اوي

چو افكند سيمرغ بر زال مهر براوگشت زين گونه چندي سپهر

از آن پس كه مردارچندي چشيد برهنه سوي سيستانش كشيد

پذيرفت سامش ز بي بچگي ز ناداني و ديوي و غرچگي

خجسته بزرگان و شاهان من نياي من و نيكخواهان من

ورا بركشيدند و دادند چيز فراوان بر اين سال بگذشت نيز

يكي سرو بد نابسوده سرش چو با شاخ شد رستم آمد برش

زمردي و بالا و ديدار اوي به گردون برآمد چنين كار اوي

براين گونه ناپارسايي گرفت ببا ليد و پس پادشايي گرفت

(256-255/6)



چنين توهين هايي كه بي عدالتي وبي انصافي و انكار واقعيت در آن آشكارا به چشم مي خورد، ازجانب اسفنديارنسبت به رستم وهمه خاندان زال،چندين بارتكرارمي گردد واين درحقيقت نفي همه ي ارزش هاي

انساني وملي آنان است. اين تنها يك دليل مي تواند داشته باشد كه عبارت است از ورود ارزش هاي تازه در عرصه ي سياست؛ امري كه برخي منتقدان بدان توجه كرده اند. به همين دليل است كه اسفنديارمي گويد

او ‍»ناپارسايي گرفت». نفي ارزش هاي انسان، خواه ناخواه درسياست به سوي استبداد و ديكتاتوري مطلق كشيده خواهد شد و البته زيان آن به هر دو سوي معركه خواهد رسيد ؛ نه اسفنديار مي رهد و نه رستم ؛ نه خاندان گشتاسپ ونه خاندان زال؛ وبدين ترتيب مقدمات فروپاشي واضمحلال جامعه ونيز نظام گشتاسپي به وسيله ي خودش پديد مي آيد. آغازضعف ايران ازهمين جاست.شگفتا كه پايان دوران پهلواني وحماسي شاهنامه از همين جاست ونيزانحطاط ايران. پس ازاسفنديار، كشته شدن رستم، تاراج سيستان وخاندان زال،حكومت بهمن وسقوط دارا با حمله ي اسكندر، يعني فروپاشي كامل ايران. كاش مستبدان درايران عبرت مي گرفتند!

به هرصورت، رستم نيز ازديگرسو هرچه دربيداري اسفنديارمي كوشد،كارگرنمي افتد.هرقدرمي خواهد دسيسه ي گشتاسپ را به وي بشناساند،سخنانش تاثير ندارد. هرانتقادي كه به ديكتاتوري گشتاسپ وكوردلي اسفنديار مي كند، چشم اسفنديار باز نمي شود. جالب توجه است كه فردوسي چندين باربه بسته بودن چشم اسفنديار اشاره مي كند؛ چنان كه رستم



چنين گفت باشاهزاده به خشم كه آيين من بين وبگشاي چشم

(254/6)

پس هيچ انتقاد و سخني بر اسفنديار كارگر نيست ؛ توگويي تيرهاي رستم ، همان انتقادهاي اوست از نظام گشتاسپي كه به هيچ وجه برتن اسفنديار نمي نشيند ورويين تني او، همان پشتوانه ي تعصب كوركورانه ي اوست. گويي اسفندياردرچشمه ي تعصب، خودرا شسته است. درنتيجه، اسفنديارازدوجنبه رويين تن است؛ ازدوجنبه حمايت مي شود؛ وازدوجنبه چشم هاي دلش بسته شده است. آگاهي وي خنثي شده وخودش الينه گشته است.

پس، ازطرفي او شاهزاده واز خاندان حكومتي است ونيروهاي حكومتي پشتيبان اويند؛ بنابراين نمي توان عليه اوسخني گفت كه كارگرشود،زيرا نيروهاي نظامي وحكومتي همواره آماده ي سركوب هستند.ازطرف ديگررزمنده ي دين زرتشت است؛ پس پشتيبان ديني نيزدارد و باز هم نمي توان عليه او حتا انتقادي كرد، زيرا نيروي دين به حمايت او برمي خيزد و آن سخن و سخنگو را سركوب مي كند. اسفنديار نماينده ي اين دو نيرو است؛ازدوجانب تقدس ومصونيت يافته و به همین دليل رويين تن است. اصولا تقدس، هر چيزي را ازانتقاد دور ومصون مي دارد؛يعني تيغ ديكتاتوري دولبه اي است كه هيچ شيوه وراهي براي انتقاداز آن و اصلاح آن وجود ندارد زيرا به هيچ ترتيبي واقعيات را نمي پذيرد، چراكه تنها خود را واقعيت مي بيند. وقتي نظام گشتاسپي، خودرا تنها حقيقت و واقعيت ديد، هر ارزش وحقيقت وواقعيت ديگري را نفي مي كند وهمه ي خدمت هاي ديگران، هرقدرهم بزرگ باشد، همچون باد در دشت است و ناديده انگاشته مي شود. اين خصلت چنان نظامي است. بدين ترتيب مقابله ي رستم واسفنديار را مي توان در نمودارزيرنشان داد:





1- حكومت } { 1- عدالت

}---------- اسفنديار ≠ رستم -----------{

2- دين } { 2- آزادگي




درباره ي دو جنبه ي اسفنديار سخن گفتيم و در اين جا بهتر است درباره ي دو جنبه ي رستم نيز سخني بگوييم:



عدالت


رستم درباره ي عدالت به اسفنديار مي گويد:



همان عهد كيخسرو دادگر كه چون او نبست ازكيان كس كمر

زمين راسراسرهمه گشته ام بسي شاه بيدادگر كشته ام

(258/6)



ونيزدرجايي ديگر چنين مي گويد:



چنين گفت رستم به اسفنديار كه كردارماند زما يادگار

كنون داد ده باش وبشنو سخن ازاين نامبردارمرد كهن

(361/6)

آشكار است كه اسفنديار ادعاي كشتن بت پرستان را دارد و رستم ادعاي كشتن بيدادگران را. چه تقـابـل زيبايي است!



رستم ≠ شاهان بيدادگر



اسفنديار ≠ بت پرستان



آزاد گي



سرانجام رستم پس از شنيدن توهين هاي اسفنديار، به پرخاش مي آيد ومي گويد:


چه نازي بدين تاج گشتاسپي بدين تازه آيين لهراسپي

كه گويد برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند

كه گرچرخ گويد مرا كاين بنوش به گرز گرانش بمالم دو گوش

من از كودكي تا شده ستم كهن بدين گونه از كس نبردم سخن

مراخواري ازپوزش وخواهش است وزاين نرم گفتن مرا كاهش است

(263-262/6)

وباز در جاي ديگر مي گويد:



بياساي چندي و با بد مكوش سوي مردمي ياز و باز آر هوش

(266/6)

وباز در دنباله:



كه گر من دهم دست بند ورا وگر سر فرازم گزند ورا

دو كاراست هر دو بنفرين و بد گزاينده رسمي نوآيين و بد

(267/6)

و باز درپي آن:



كه شايد كه بر تاج نفرين كنيم وز اين داستان خاك بالين كنيم

(268/6)

بنابراين همه ي رزم رستم به خاطر عدالت و آزادگي بوده است و به هيچ قيمتي حاضر نيست اين دو را زير پا نهد. نفرين رستم برتاج!(نماد قدرت وحكومت) بسيارتازه وشگفت است اما غيرمنتظره نيست. رستم در برابر يك دوراهي سخت قرار گرفته است ؛ تسليم و بندگي/ آزادي و داد. تسليم و بندگي وي به معناي پذيرش بيدادگري گشتاسپي است اما نتيجه ي آن نيك بختي دراين جهان وآن جهان. شگفتا از اين نيك بختي:



دو دستت ببندم برم نزد شاه بگويم كه من زاو نديدم گناه

بباشيم پيشش به خواهشگري بسازيم هر گونه اي داوري

رهانم تورا ازغم ودرد ورنج بيابي پس ازرنج،خوبي وگنج

(264/6)

آزادگي وسرافرازي وي به معناي پافشاري بر مردمي وانسانيت است، اما نتيجه ي آن ، تيره روزي درهردو جهان! شگفتا!. اين چيزي است كه سيمرغ بدو مي گويد:



چنين گفت سيمرغ كز راه مهر بگويم كنون با تو راز سپهر

كه هركس كه اوخون اسفنديار بريزد ورا بشكرد روزگار

همان نيز تا زنده باشد ز رنج رهايي نيابد نماندش گنج

بدين گيتي اش شوربختي بود و گربگذرد رنج وسختي بود

(298-297/6)

ونيز ن . ك : (309/6)

اما آنچه رستم برمي گزيند، آزادگي ومردمي است؛ حتا به قيمت تباهي هردو جهانش؛ واين دلي وشجاعتي و والايشي وپالايشي مي خواهد كه تنها رستم دارد!



به سيمرغ گفت اي گزين جهان چه خواهد برين مرگ ما ناگهان

جهان يادگار است و ما رفتني به گيتي نماند به جز مردمي!

به نام نكو گر بميرم رواست مرا نام بايد كه تن مرگ راست

(298/6)



واسفنديار را ازاين آزادگي خبري نيست زيرا اوبه استبداد سياسي واستبداد فكري وديني خو كرده است وبارها نيز اقرار داشته كه نمي تواند از فرمان شاه و دين سرپيچي كند؛ او سعادت هردو دنيا را مي خواهد. اما رستم چنين نيست و حتا دست به بند آسمان! نمي دهد. چنين شجاعتي، برخي دلاور عارفان بزرگ ايراني را به ذهن ها مي آورد كه به هردو جهان پشت كرده اند.

درحكومت گشتاسپي، كه اسفنديارنماينده ي ايديولوژيك وحامي آن است ، همه ي ويژگي هاي يك استبداد و ديكتاتوري مطلقه را مي بينيم كه مخالفان خود را به انواع تهمت ها معرفي و سركوب مي كند. گناه رستم اما چه بود؟. هنگامي كه اسفنديار، بهمن را به عنوان پيك خـود نزد رستم مي فرستد، پس از موعـظه ها و اندرزهاي ديني، پيام مي دهد كه:

چو اوشهر ايران به گشتاسپ داد نيامد تو را هيچ زان تخت ياد

سـوي او يـكي نامه ننوشته اي از آرايـش بنـــدگي گشـته اي

نـرفـتي به درگـاه او بـنده وار نخواهي به گيتي كسي شهريار

چو گشتاسپ شه نيست يك نامدار به رزم وبه بزم وبه راي وشكار

پـذيـرفـت پـاكـيزه ديـن بهــي نهان گشت گمراهي و بي رهي

چو خورشيد شد راه گـيهان خديـو نهان شد بدآموزي و راه ديـو

(232/6)

ونيز دوباره آمده است:

نـرفـتي بـدان نامـور بـارگـاه نكـردي بـدان نامداران نگـاه

گراني گرفـتسـتي انـدر جهـان كه داري همي خويشتن را نهان

(233/6)

بهانه ها كاملا هويداست. رستم تن به اين نداده كه دربارگاه شاه بنده وار وارد شود.ازسياق كلام پيداست كه رستم ازشيوه ي حكومت گشتاسپ رضايت نداشته است.درآغاز پيام اسفنديار نيز سخن از اندرزهاي ديني است و زمينه‌ ي تمام كلام وهدف پنهاني‌ تر را آشكار مي كند. همين ها براي بهانه جويي ها كافي است.يك شاه ودستگاه مستبد به راحتي مي تواند از هركار وامري ، بهانه اي براي حمله به آزادگان به دست آورد.

براي برگرداندن نظر اسفنديار ها هم هيچگونه تمهيد يا تنبيه يا تمجيدي تاثير ندارد ؛ چنان كه رستم بارها اسفنديار را بزرگ مي دارد ونرمش مي كند وبه او مي گويد:



نمانـي همي جـز سياوخش را مر آن تاج دارجهان بخش را

خنك شاه كاو چون تو دارد پسر به بالا و فـرت بـنازد پـدر

دژم گردد آن كس كه با تو نبرد بجويد سرش اندر آيد به گرد

همـه دشمنان از تـو پـر بـيم بـاد دل بد سگالان به دو نيم باد

(246/6)

اما هيچ كارگر نمي افتد.حتا رستم با اخلاق جوانمردانه به بهانه هاي گوناگون ونرمش بسيار مي كوشد از اين نبرد پيشگيري كند:



چـنين گـفت رسـتم به آواز ســخت كــه اي شـاه شـادان دل و نيكـبخت

از اين گونه مستيز و بد را مكوش سـوي مـردمي يـاز و بازآر هوش

(280-279/6)

اما چنان كه گفته شد، هيچ نرمش و جوانمردي جلودار تصميم اسفنديار و گشتاسب نخواهد شد؛ زيرا حكم ها از قبل صادر شده و تصميم ها گرفته شده است. اما رستم نيز سر فرود نمي‌آورد و آزادي اهدايي شاهانه را كه نتيجه ي خواري و خفت و تسليم پذيري اوست،وسعادت هردوجهان رابرايش به ارمغان مي آورد، نمي‌خواهد و رد مي‌كند. اسفنديار مي‌گويد:



دو دسـتــت ببندم بـرم نـزد شـاه بگويـم كـه مــن زو نـديـدم گـناه

ببـاشيم پـيشش بـه خواهشــگري بســازيم هــر گـونـه ‌اي داوري

رهـانـم تـرا از غم و درد ورنج بيابي پس از رنج، خوبي و گنج

بـخنديد رســــتم ز اســفنديـــار بــدو گـفت سـير آيـي از كارزار

كـجا ديـده‌اي رزم جنـگـاوران كـجا يـافـتي بـار گـرز گـران

(264/6)

اگر رستم مي‌پذيرفت، گنج و دنيا و بهشت را مي‌يافت؛ اما ميان آزادگي و استبداد هيچگونه آشتي و سازش امكان ندارد؛ پس گزيري و گريزي از رويارويي و نبرد نيست، زيرا بيدادگري دو چشم خرد را مي‌بندد و نه از روزگار و تاريخ پند مي‌گيرد و نه سود و زيان خويش را مي‌تواند در سير ماجراها درك كند. رستم نيز همين را مي‌گويد:



بترس از جهاندار يزدان پاك خرد را مكن با دل اندر مغاك

من امروز نز بهر جنگ آمدم پي پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بيداد كوشي همي دو چشم خرد را بپوشي همي

(301/6)

به ناچار نبرد در مي‌گيرد، اما همانگونه كه گفته شد، تيرهاي رستم نيز همچون نصيحت ها و اندرزهايش بر تن اسفنديار كارگر نمي افتد:



همه تاخت بر گردش اسفنديار نيـامد بر او تير رستم به كار

(287/6)

و پس از گريز از ميدان به زال مي گويد :



خــدنـگم ز سـندان گــذر يـافتي زبـون داشـتـي گـر سـپـر يـافتي

زدم چـنــد بـر گـبـر اسـفـنـديــار گـــراينده دست مرا داشت خـوار

همـان تـيـغ مـن گر بديدي پلنگ نـهـان داشتي خويشتن زير سنگ

نـبـرّد همـي جـوشـن انـدر بـرش نـه آن پـاره ي پـرنـيان بر سرش

سپـاسم ز يـزدان كه شب تيره شد در آن تيـرگـي چشــم او خيره شد

برَسـتَم مـن از چـنـگ آن اژدهـا نـدانم كــزيـن خســته آيــم رهـــا

چه انديشم اكنون جزاين نيست راي كــه فـردا بـگردانم از رخش پاي

بـه جـايي شـوم كـو نـيابد نـشان بـه زابـلـستان گـر كـند سـر فـشان

سرانـجام از آن كـار سـيـر آيد او اگـــر چه ز بـد سيـر ديـر آيد او

(293/6)

اين اظهار عجز رستم شگفت انگيز است اما هنگامي كه دو نيروي حامي و روئينه ساز اسفنديار در برابر هر كسي قرار گيرد، چاره اي جز گريز يا مرگ ندارد. پس چه بايد كرد؟ چاره نيست، بايد فداكاري و ايثار كرد و تير دو شاخ ساخت، بايد از دو جهان چشم پوشيد و همه ي انتظارات را كنار گذاشت و مستقيماً آن دو نيروي حامي را در پشت سر اسفنديار نشانه گرفت ، كه دو چشم خردش را بسته اند؛ و رستم چنين مي‌كند. او اين دو نيرو را هدف مي‌ گيرد.اين دو نيرو ودو چشم اسفنديار،دو نگرش اوهستند؛ يا دو جنبه ي نگرش و جهان بيني او. تنها نقطه ي آسيب پذير او، همان دو نيرو هستند كه بايد خنثي شوند؛ بايد به همان دو نقطه، همان دو چشم، همان دو نيرو، همان دو تقدس - تقدس سياسي و تقدس ديني- زد.تنها راه پيروزي همين است ، وگرنه شكست با خواري ، سرنوشت محتوم او خواهد بود؛ پس بايد برگزيند . بنابراين رويين تني اسفنديار، در واقـع تقـدس دو جا نبه‌ اي بود كه در خـود داشـت؛ امـري كه همواره هرگـونه انتـقاد و عيب جويي را پيشگيري و سركوب كرده و باعث تداوم سلطه ي قدرتمندان گشته است؛گويي تيرهاي رستم كه براسفندياركارگرنمي افتد، همان «انتقادها»است. اين تقدس دوجانبه(=رويين تني) از جانب دو نيروي مسلط بر جامعه، به اسفنديار داده شده است ؛ دين و حكومت. پيداست كسي كه به اين دو نيـرو دسترسي دارد، رويين تن مي گردد و هيچ حمله اي براي تزلزل او كارگر نيست؛ يك فـداكاري رستمانه مي خواهد: كنار نهادن خوشبختي دنيا ( => به دليل حمله به تقدس سياسي) و كنار نهادن خوشبختي پس از مرگ (=> به دليل حمله به تقدس ديني). چنين به نظر مي رسد كه عدد «دو» نيز در اين داستان يك رمز يا كُد و كليد است: دو چشم خرد، تير دو شاخ گز، دو چشم اسفنديار، و ... همه ي اين ها خواننده را به درك آن دو نيرو راه مي نمايد.

پاییز1378
نقل از وب نوشته های آقای مهدی خطیبی
www.mehdikhatibi.blogfa.com

Tuesday, February 12, 2008

خانه در دستان دشمن

خاک بر من
ننگ بر تو
خاک شرم آگین برما.

ننگ بر من
شرم بر تو
شرم زهر آگین بر ما.

خفت و خواری اگر هست
زجر و خونباری اگر هست
حاصل نا بخردی ست
در پی اش
روز و شب شوریدگی
از مرز و بومت رانده و آوارگی.

صورتک را سرخ کرده
در جماعت،صحبت فرزانگی
شرم باید بر من و تو
زین همه بیهودگی.

تورنتو
مهر ماه هشتاد و شش

Labels:

Friday, February 01, 2008

برف

ذره ذره، دانه دانه
نرم میآید فرود
برف بهمن چون سرود.
**
دانه دانه مینشیند بر زمین
چرخشی خوش با ترنم چون درود.
**
مینشیند بر زمین
ذره هایش هر یکی دنبال بذرودانه یی
با پیام "عید از ره میرسد".
**
نرم نرمک میرسد
پیغام رویش میدهد
میکشد بر روی جان خسته
و سرد زمین
پوششی نرم و سفید.
**
مرهمی بر زخم های خورده ازسرمای دی
وعده زایش و رویش،
" در پی اش آید بهار،
در پی اش داریم عید"
.

تورنتو
فوریه2005

Labels: