Monday, September 04, 2006

دلم لک زده برای........

راستی که مغز هر آدمی بایگانی خاطرات تلخ و شیرین اوست. عصر دیروز جای شما خالی به اتفاق تنی چند از بچه های خوش‌ذوق در منزل دوستی بودیم، شعرخوانی بود و نشخوار خاطرات. صحبت از هر جا که میشد یکی از بچه ها جمله، "دلم لک زده برای..." را، تکرار میکرد. این جمله مرا بیاد دوستی انداخت که دلم لک زده، تکه کلامش بود. چبیاد حسن شیر افکن بچه خوب جماران و باغچه گیلاس پدرش.هنوز دهکده زیبای جماران در تسخیر" خلیفه" در نیامده بود که یک روز جمعه تابستان با او بطرف باغ گیلاس میرفتیم.حسن بچه دهکده جماران حالا برای خود کسی بودوافتخار همساگان.
افسر راهنمایی بالا بلندی که براستی شیرافکن برازنده‌اش بود. وارد باغ که شدیم، عمارت کوچک قدیمی در سایه درختان خودنمایی می‌‌کرد و در ایوان، پدر حسن در حالی که عرق‌چینش را جابه‌جا می‌کرد، خوشآمدی گفت و دست پینه‌بسته مهربانش را دراز کرد. در قسمت دیگر وسایل ورزش باستانی حسن، تخته‌شنا و یک جفت میل کت و کلفت سنگین بود. بی‌اختیار به‌طرف آنها رفتم و با دست راست، دسته یکی از میل‌ها را گرفتم که او با خنده گفت: "مواظب باش به کله و گوشت نخوره"!
از تذکرش دلخور نشدم ولی جواب دادم نگران نباش، من کنار گود نمی‌ایستم و با یک حرکت هر دو میل را به‌روی شانه‌ها بالا کشیدم. پدر خندید و گفت: "نه بابا رفیقت میون گوده"!

ماه‌های اول انقلاب بود که همراه همسر و پسر کوچکش به دیدنم آمد. خیلی نگران و ناراحت بود. مرا بکناری کشید و گفت: "نگران زن و بچه‌ام‌ام"!
_ از چی می ترسی تو که کاری نکردی!
_ مگه روزنامه ها را نمی خونی؟ هر روز چند تا افسر و زیر تابلوی بسم‌الله القاسم الجبارین میشونن و بعدش...
حرفش را قطع کردم و گفتم: "آخه تو یه افسر راهنمایی بودی.
‌آهی کشید و گفت: "شاید یه روزی یکی از این پاسدارا رو بخاطر اینکه از چراغ قرمز رد شده جریمه کرده باشم، اون منو زیر تابلو بنشونه. هر چه اصرار کردم تو خانه من بماند تا اوضاع آرام‌تر شود نپذیرفت.
با صدایی گرفته از یکدیگر خداحافظی کردیم. این آخرین دیدار بود که نگاهم پیکان خردلی او را تا پیچ کوچه بدرقه کرد. واقعاً که دلم لک زده برای دیدنش‌، دلم لک زده برای دهکده جماران، اما جماران بدون "خلیفه"!

پی‌نوشت: "خلیفه" را از سروده بسیار خوب دوست شاعر ومححقق ام علی میرفطروس وام گرفتم.

2 جام مِی:

Anonymous Anonymous می‌نويسد:

I wish we could stop the moments from slippiing away from our hands. I wish Jamaran was a simple village were i could pick up fresh cheeries from the long and thin branches of the trees.
I wish we did not have to wish and carry a big full of regretts, but...

It is always good to hear the poet's murmor under the tall trees of that ancient land, where we all have left our soul...

12:45 PM  
Anonymous Anonymous می‌نويسد:

با درود به جناب امیر خان.

از وب لاگ شما دیدن کردم و چند خطی نوشتم به رسم یادگارو سپاردمش به مغرفت تکنولوژی تا پیام را به دستتان برساند. دل من هم مثل دل شما لک زده برای کوچه باغهای شمیران و خلوت فشم و خنکی دم سحر لواسانات ...اما ازاین زمانه هم گذر خواهیم کرد و رسمی دیگر خواهیم آموخت. باز هم به تماشای دماوند درهنگام فرود خورشید خواهیم نشست و زیستن را به گونه ای دیگر و اینبار با رنگهائی متفاوت به تصویر خواهیم کشید.
باشد که بمانید و جاوید بمانید و پایدار.



پرند، 2006-09-17

10:26 PM  

Post a Comment

صفحه‌ی اصلی <<