Sunday, February 17, 2008

(3)با زخوانی یک روایت _علی میرفطروس


اگر بپذيريم كه حاکمیّت قانون ، ناسيوناليسم ، ترقيخواهی (تجدّد)و استقرار آزادی های
سیاسی،چهار محور ِ اساسی آرمان های مشروطيّت بودند، مي توان گفت كه رضاشاه و محمد رضاشاه با اهميّت دادن به توسعهء اقتصادی – صنعتی و رواج تجدّد اجتماعی و با تأكيد بر ناسيوناليسم، از تحقّق چهارمين آرمان جنبش مشروطيّت (يعنی توسعهء سياسی و استقرار آزادی) باز ماندند...

*بر خلاف روشنفکران دورهء مشروطه و رضاشاه (که معتقد به تجدّد و توسعهء ملّی و رواج آموزش و پرورش نوین بودند) روشنفکران بعدی(مانند آل احمد و دکتر شریعتی) ضمن جهل از ماهیّت آزادی و دموکراسی غربی و مخالفت با آن، معتقد به «بازگشت به خویش» یا«بازگشت به سرچشمه» (بازگشت به اسلام و فلسفهء تشیّع) بودند.


اشاره:
انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ِ ما فراوان دربارهء آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.
تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی- ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئهء «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.
در سال های اخیر،کتاب ها و تحقیقات ارزشمندی در بارهءعلل و عوامل انقلاب 57 و ظهور آیت الله خمینی انتشار یافته اند.مقالهء حاضر،بدنبال یک بحث تئوریک و آکامیک در این باره نیست بلکه ،تنها،تأمّلاتی گذرا است دربارهء برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست- «انقلاب اسلامی» نامیده می شود.این مقاله -در واقع- «تکمله»ای است برکتاب جدید نویسنده در آسیب شناسی ِتاریخی ِ شکست ِما برای استقرار آزادی و جامعهءمدنی از انقلاب مشروطیّت تا انقلاب اسلامی.این کتاب با نام«دکتر محمّدمصدّق؛آسیب شناسی یک شکست» بزودی منتشر خواهد شد.
از دوست عزیزم ، مزدک کاسپین، مسئول وبلاگ فرهنگی ِ «بی پایان» که تأمّلات زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم در سال های 2004-1993 استخراج و تنظیم کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم.

ع. م

* * *
اشتباه رضاشاه و خصوصاً محمد رضاشاه در اين بود كه به مشاركت واقعي مردم ،بی توجه بودند و همه چيز از« بالا» سازمان می يافت. اين امر باعث شد تا شكافی كه بطور تاريخی بين دولت و ملت (Etat-Nation) وجود داشت، در زمان رضاشاه و محمد رضاشاه نيز باقی بماند و ملت، اقدامات و اصلاحات دولت را از آن ِ خويش نداند. رضاشاه و محمد رضاشاه با ايجاد دادگستری و كوتاه كردن دست ملاّها از عرصه های قضائی كشور و با تدوين و اجرای قوانين مترقی (خصوصاً در بارهء حقوق زنان) گام های مهمی در قانونمندی جامعه برداشتند اما بخاطر فاصله بين ملت و دولت و عدم مشارکت طبقهء متوسط علاقمند، اصلاحات شان، اهميّت اجتماعی لازم را نيافت... و اين چنين بود كه در آستانهء رويدادهای سال 57 وقتی كه شاه «صدای انقلاب مردم» را شنيد، طبقهء علاقمند و متشكّلی وجود نداشت تا از دستاوردهای رژيم دفاع نمايد. به عبارت ديگر: اگر بپذيريم كه حاکمیّت قانون ، ناسيوناليسم ، ترقيخواهی (تجدّد)و استقرار آزادی های سیاسی،چهار محور ِ اساسی آرمان های مشروطيت بودند، مي توان گفت كه رضاشاه و محمد رضاشاه با اهميّت دادن به توسعهء اقتصادی – صنعتی و رواج تجدّد اجتماعی و با تأكيد بر ناسيوناليسم، از تحقّق چهارمين آرمان جنبش مشروطيت (يعنی توسعهء سياسی و استقرار آزادی) باز ماندند...
اینکه در جامعه ای مثل ایران (نه در جامعهء سوئیس یا فرانسه و انگلیس) در جامعه ای مثل ایران (با آن گذشتة تاریخی و آن ساختار ایلی - روستائی و خصوصاً با توجه به حضور روس ها که همیشه چشم به منافع ملی ما داشتند) در چنان جامعه ای آیا ابتداء تجدّد و توسعهء ملی، مقدّم بود یا استقرار آزادی و دموکراسی سیاسی؟ مسئلهء بسیار مهمی است که باید منصفانه به آن پرداخت. بطوریکه گفتیم: روشنفکران عصر مشروطیت و رضاشاه - عموماً - به توسعهء ملّی، سوادآموزی، تجدّدگرائی، استقرار امنیّت و حکومت قانون، جدائی دین از حکومت، وحدت ملّی، ناسیونالیسم، و به ایجاد مدارس و آموزش و پرورش نوین توجه داشتند و از آزادی و دموکراسی سخنی نگفته بودند (از میرزا آقاخان کرمانی و میرزا فتحعلی آخوندزاده بگیرید تا کاظم زادهء ایرانشهر، محمدعلی فروغی، عارف قزوینی، فخرالدین شادمان، کسروی و دیگران). آنها معتقد بودند در جامعه ای که 95% افراد آن بیسواد هستند، آزادی و دموکراسی سیاسی نمی تواند معنائی داشته باشد. در واقع رضاشاه بر زمینهء این اعتقاد عمومی روشنفکران آن زمان ظهور کرد و محصول آن شرایط مشخص تاریخی بود و بطوریکه گفتیم: این اعتقاد به «بیسوادی عوام» و کم بهاء دادن به آزادی و دموکراسی،در عقاید عموم روشنفکران دورهء بعد هم وجود داشت با این تفاوت اساسی که بر خلاف روشنفکراندورهء مشروطه و رضاشاه (که معتقد به تجدّد و توسعهء ملّی و رواج آموزش و پرورش نوین بودند) روشنفکران بعدی(مانند آل احمد و دکتر شریعتی) ضمن جهل از ماهیّت آزادی و دموکراسی غربی و مخالفت با آن، معتقد به «بازگشت به خویش» یا «بازگشت به سرچشمه» (یعنی بازگشت به اسلام و فلسفهء تشیّع) بودند.با چنین اعتقادی بود که آل احمد در سفر ِ به مکّه(بسال1343)در نامه ای خطاب به آیت الله خمینی خود را « فقیر ِ گوش بزنگ و بفرمان و فرمانبردار »نامیده بود(1).

آل احمد ضمن تحقیر آزادی و دموکراسی ِغربی، عمیقاً اعتقاد داشت:
- «ما نمی توانیم از دموکراسی غربی سرمشق بگیریم، فقط وقتی می توان در این مملکت دَم از آزادی و دموکراسی زد که بسیاری از مقدمات آن فراهم شده باشد، برای اینکه کسی که اُجرتِ مدتِ بیکار شدن افراد را می دهد تا آنها را بپای صندوق های رأی ببرد و یا کسی که فقط وسیله مجانی رفت و آمد اهالی یک حوزه را بپای صندوق رأی فراهم می کند، آخرین نفری است که رأی مردم را در دست دارد. چنین انتخاباتی چیزی جز انتخاب عوام نخواهد بود ...».
دکتر شریعتی نیز ضمن تأکید بر «بی ارزشی ِ آرای عوام»، تأکید می کرد:
- «آزادی و دموکراسی غربی- تماماً- خرافه ای بیش نیست ... آزادی، دموکراسی و لیبرالیسم غربی چونان حجاب عصمت بر چهرهء فاحشه است». او رعایت آزادی و دموکراسی در جامعه ای مانند ایران را نه تنها «خطرناک و ضدانقلابی» می دانست بلکه تأکید می کرد:
- «رهبر انقلاب و بنیانگذار مکتب، حق ندارد دچار وسوسهء لیبرالیسم غربی شود و انقلاب را به دموکراسی رأس ها (توده های مردم) بسپارد ...».(2)
لنینیسم و استالینیسم حزب توده به ماهیّت توتالیتاریستی فلسفهء سیاسی در ایران رنگ تازه ای زد و بزودی ،«تشیّع انقلابی» (توسط شریعتی و مجاهدین خلق) و بعد،تبلیغ «غرب زدگی» و فلسفهء «بازگشت به خویش» (توسط آل احمد، شریعتی، احمد فردید، رضا داوری، مرتضی مطهری، سید حسین نصر و دیگران) تجددگرائی نوپای ایران را عقیم کردند. این افکار و عقاید- در واقع - میخ هائی بودند بر تابوت نوزاد نیمه جانِ تجدّد در ایران.

خاطرات و خطرات!
انقلاب اسلامي و شخص آیت الله خميني از آغاز برای من نوعی توهين بزرگ به حرمت انسانی بود. من در آن روزها در يك مسافرخانه بنام «بيستون» در خيابان اميركبير (چراغ برق) زندگی می كردم. در واقع بعد از انتشار نشریهء دانشجوئی «سهند» و اذیّت و آزارهای ساواک، من مجبور شده بودم كه در اين مسافرخانه زندگی كنم، در يك اطاقك 3×2 متری. بنابراين طبيعی بود كه از آنهمه آزار و اختناق رژيم گذشته بيزار باشم، با اينهمه در حوادث و رويدادهای منجر به انقلاب 57، من دارای حالتی دوگانه بودم: بيزار از آزار و اختناق ساواك، و گريزان از آنچه كه بنام انقلاب و انقلاب اسلامی در حال وقوع بود. انتشار كتاب «حلاج» و خصوصاً «اسلام شناسی» و «آخرين شعر» بازتاب اين هراس و بيزاری و نفرت بود.
خيابان اميركبير (چراغ برق) و خصوصاً «سرچشمه» از يكطرف به ميدان سپه و بهارستان و ژاله و دانشگاه تهران می رسيد و از طرف ديگر به بازار تهران و خيابان سيروس (بوذرجمهری)، سه راه آذری تا خيابان ری و بهشت زهرا.
در آن حالت دوگانهء بيزاری و گريز، ساعت 4 بعدازظهر روز 26 دی ماه 57 وقتی خبر «رفتن ِ شاه» مثل بُمبی در سراسر ايران تركيد، من در «ميدان سپه»ی تهران بودم، در اقيانوسی از مردمی بی چهره، گمگشته، گنگ و گيج... روزنامه های كيهان و اطلاعات با تيتر بسيار درشتِ «شاه رفت» در دست های مردم هيجان زده، می رقصيدند، در اينحال، وقتي مجسمهء رضاشاه را در «ميدان سپه» بزير می كشيدند،‌من هيچ احساس شادمانی يا رضايتی نداشتم، «آخرين شعر» من - در واقع - گويای اين حس و حالت من نسبت به انقلاب اسلامی و شخصيّت خميني بود. بعد از اين «آخرين شعر»، من ديگر بطور كلي از شعر كناره گرفتم و به تاريخ و مطالعات تاريخی كشيده شدم:

آخرين شعر

- « نه !
نه !
نه !
مرگ است اين
که به هيأت قدّيسان
بر شطِّ شادِ باور ِ مردم
پارو کشيده است ...».

اين را خروس های روشن ِ بيداری
- خون کاکُلانِ شعله ورِ ِ عشق-
گفتند.

- « نه!
اين،
منشورهای منتشر ِ آفتاب نيست
کتيبهء کهنهء تاريکی ست -
که ترس و
تازيانه و
تسليم را
تفسير می کند.
آوازهای سبز ِ چکاوک نيست
اين زوزه های پوزهء «تازی» هاست
کز فصل های کتابسوزان
وز شهرهای تهاجم و تاراج
می آيند.».

اين را سرودهای سوخته
- در باران-
می گويند.
* *
خليفه!
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد!!!
اخلافِ لافِ تو
- اينک -
در خرقه های توبه و تزوير
با ُمشتی از استدلال های لال
حلّاج ديگری را
بر دار می برند
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد !!!

٭
در عُمق ِ اين فريبِ ُمسلّم
در گردبادِ دين و دغا -
مردی
از شعله و
شقايق و
شمشير
رنگين کمانی می افرازد ...

****
از خاطرات مختلف زمان انقلاب 57، آنچه را كه در اينجا می توانم بگويم اينست:
در رويدادها و حوادث خونين روزهای 19 تا 22 بهمن، من دو سه بار در بهشت زهرا شاهد تشييع و تدفين «شهداء» بودم. در يكي از اين روزها از سر ِ كنجكاوی يا همدلی، به هنگام تدفين يكی از شهداء، ديدم كه در «گور» بجای جسد شهيد، مقداری روده و جگر و استخوان ريخته اند، با تعجّب و حيرت از يكی از عزاداران پرسيدم:
- پيكر شهيد چه شد؟
مردی «ريشمند» با گريه و زاری جواب داد:
- «برادر! زير ِ تانك! زير ِ تانك های ارتشی، له شده ! »

اين صحنه - با توجه به آن فضای خون و جنون و شهادت - در ذهن من بود تا در دسامبر 1989 حوادث مربوط به رومانی و سرنگوني چائوشسكو پيش آمد. در جريان حوادث اين كشور بود كه ديدم جسدهائی را از ادارهء پزشكي قانونی بيرون كشيده بودند و به عنوان «شهيد» در برابر تلويزيون های جهانی قرار دادند. بعدها گزارشگر معروف شبكهء 1 تلويزيون فرانسه (پاتريك بورا Patrick Bourrat) در يك برنامهء تلويزيونی به اين «صحنه سازی»ها اشاره كرد و اعتراف نمود كه تعداد 7-8 هزار كشته در حوادث رومانی، بسیار بسيار اغراق آميز بوده است!
*
پس از انقلاب، ما در یک آپارتمان کوچک، واقع در خیابان نادرشاه شمالی (جنب تهران کلینیک) زندگی می کردیم. در آن روزها، مسئلهء ماهیّت انقلاب اسلامی، جنگ عراق، اشغال سفارت آمریکا و «خصلت ضدامپریالیستی امام خمینی» مسئلهء روز ِ نیروهای سیاسی و روشنفکری بود که هر کس می بایستی به اصطلاح «تعیین موضع» می کرد.
با توجه به استقبال گسترده از کتاب کوچک «اسلام شناسی» و خصوصاً «حلاّج» و انتشار «آخرین شعر» و بعد، نقدی که از حوزهء علمیهء قم در روزنامهء «آیندگان» چاپ شده بود و خصوصاً کتاب تهدیدآمیز و فتواگونهء یکی از اساتید حوزهء علمیّهء قم بنام «سید محمود میردامادی» (نشر «انجمن اسلامی صاحب الزمانِ خمینی شهر») و دستگیری و شکنجهء شدید ناشر «اسلام شناسی»، من به اصطلاح «مهدورالدّم» شده بودم و دیگر زندگیم را «تمام شده» می دیدم. بنابراین، در آن روزها توجّهء چندانی به غوغاهای سیاسی – سازمانی ِ دوستان نداشتم بلکه بیشتر به نوشتن کتاب «بابک خرّمدین» (جنبش سرخ جامگان) مشغول بودم (و جالب است که تنها چیزی که بهنگام فرار از ایران توانستم با خود بیاورم، همین تحقیق «بابک خُرّمدین» بود!). در این میان، به پیشنهاد آقای «حبیب کاوش» کارگردان فیلم «فصل خون» (دربارهء شورش ماهیگیران بندر انزلی در نخستین ماه های انقلاب اسلامی)، شروع به تهیهء فیلمنامه ای بر اساس کتاب« حلاّج »کردیم. برای نوشتن این فیلمنامه، من ابتداء به دوستان عزیزم زنده یاد سعید سلطانپور و بعد محسن یلفانی مراجعه کردم تا سرانجام، احمد شاملو پذیرفت که فیلمنامهء «حلاّج» را بنویسد و بهمین جهت جلساتی در خانهء شاملو تشکیل می شد.
احمد شاملو (صرف نظر از ضدّیت غیرمنصفانه اش با رژیم شاه و عَـصَبّیت ناشایسته اش دربارهء شاهنامهء فردوسی) شاعری بود بسیار «طنّاز» (طنزگو) و مُدرن (در تعریف اروپائی کلمه) که شناخت شگفتی از موسیقی کلاسیک غرب و ادبیات اروپائی داشت. او بقول دوست هنرمندم - دکتر بهمن مقصودلو- براستی «شاعر آزادی» بود. شاملو از جمله روشنفکرانِ نادری بود که در آن روزهای پر تب و تاب، نسبت به حاکمیّت جمهوری اسلامی هشدار می داد و مبارزهء شدیدی را علیه سیاست های شاعران و نویسندگان «توده ای» (بخاطر حمایت بیدریغ شان از امام خمینی) آغاز کرده بود که سرانجام، منجر به اخراج یا انشعاب آنان از «کانون نویسندگان ایران» گردید.
شعر درخشان احمد شاملو خطاب به خمینی، بدون نام شاعر،درهمین زمان انتشار یافته بود:
- « ابلها مردا!
ابلها مردا!
عدوی تو نیستم
من،
انکار ِ توأم! ...»

**
در کنار ِ «افسونِ ماه زدگی ِ» (3) اکثریّت رهبران سیاسی و روشنفکران ایران، بودند روشنفکرانی که از آغاز، «صدای پای فاشیسم» را شنیده بودند و نسبت به استقرار یک فاشیسم مذهبی، هشدار داده بودند که علاوه بر احمد شاملو، از دکتر مهدی بهار (نویسندهء کتاب معروف «میراث خوار استعمار»)، دکتر مصطفی رحیمی و خانم مهشید امیرشاهی باید نام بُرد.
من در آن روزهای تعقیب و گریز، کمتر به اصطلاح «آفتابی» می شدم. در آن روزها، کتابفروشی مدرنی بنام «کتابفروشی تاریخ» در منطقهء عباس آباد تهران، به همّت استاد ایرج افشار و فرزندش (بابک افشار) تأسیس شده بود که بسیار غنی و چشم گیر بود. این، اولین کتابفروشی به سبک کتابفروشی های اروپائی در ایران بود.
در یکی از غروب ها، وقتی به کتابفروشی «تاریخ» وارد شدم دیدم که شاهرخ مسکوب، استاد عبدالحسین زرّین کوب، فریدون مشیری و محمد پروین گنابادی با دکتر مهرداد بهار دربارهء خمینی و سیاست های حزب توده و شخصیّت کیانوری «مجادله» می کنند.
دکتر مهرداد بهار، شاهرخ مسکوب و محمد پروین گنابادی (مترجم نامدار کتاب «مقدّمه»ی ابن خلدون) در جوانی از مسئولان برجستهء حوزه های حزب توده در اصفهان و مشهد بودند.
روشن بود که حمایت دکتر مهرداد بهار از خمینی نه بخاطر اعتقادات مذهبی او بلکه بیشتر بخاطرتعلّقات گذشته اش به حزب توده و ضدّیتش با شاه بود، امّا - در هر حال - در آن روزها، موضع گیری های مهرداد بهار برایم بسیار بسیار سئوال انگیز بود:
- پسر استاد ملک الشعراء بهار و استاد بزرگ اساطیر و تاریخ ایران باستان چرا و چگونه از خمینی حمایت می کند؟
در چنان حالتی از «پرستش» و «پُرسش»، وقتی به خانه رسیدم و ماجرا را به همسرم گفتم؛ پرسید:
- بالأخره تو با کی هستی؟ با دکتر مهرداد بهار؟ یا با شاهرخ مسکوب؟
گفتم:
- با همهء علاقه و ارادتم به مهرداد بهار، من در کنار حزب توده و انقلاب اسلامی نخواهم بود!
بعدها، وقتی که در پاریس با شاهرخ مسکوب از آن «مجادله» صحبت می کردیم، او گفت:
- «مهرداد بهار برای رفتن شاه و آمدن خمینی حتّی حاضر بود نماز هم بخواند!».
* * *
در آن روزها، دوستانی به خانهء کوچک مان رفت و آمد می کردند و در صَدَد بودند تا من و همسرم را به حزب توده یا سازمان فدائیان (اکثریت) «جذب» کنند، از جمله،یک شاعر گرامی ویک ژورنالیست گرامی.
شاعر گرامی، غالباً با انبوهی از نشریات حزب توده و سازمان اکثریت به خانه می آمد و از شخصیّت «پدر کیانوری» (یعنی همان رفیق کیانوری) تعریف ها می کرد و حضور بزرگوارانی مانند سیاوش کسرائی، به آذین، سایه و دیگران را دلیل دُرستیِ «راه توده» می دانست و ... از همین زمان بود که من، این دوستان را «فدائیان حزب توده» نامیدم.....
تنها سه سال بعد (1361) با دستگیری رهبران حزب توده و سرکوب شبکه های حزبی و سازمانی، دوست شاعر ما،بی هیچ «مقصدی»، هراسان و درمانده و پریشان، آمده بود و بدنبال پناهگاهی می گشت و ظاهراً خانهء کوچک مان را «مخفی گاه» خود یافته بود!!؟
روزی که ژورنالیست گرامی ، سرمست ازشعار ِ«پاسداران را به سلاح های سنگین مجهّز کنید! »به خانه آمده بود،با عصبیّت و پرخاش به وی گفتم:
- خانم! شما با این«نُسخه های بُقراطی»،گوری برای ملّت ما می کَنید که همهء ما در آن خواهیم خُفت!
**
پدرم (حاج سید محمدرضا میرفطروس) اولین و قدیمی ترین کتابفروشی شهرمان (لنگرود) را تأسیس کرده بود. او مصدّقی ِ مورد احترام مردم و آزاده ای بود که با وجود اعتقادات مذهبی اش، در فروش یا ارائهء کتاب های مترقّی و روشنگر، می کوشید. بنابراین: کتابفروشی لنگرود- از آغاز- یکی از سنگرهای مبارزه علیه انقلاب اسلامی و تفکرات حزب توده بشمار می رفت. این امر - صد البتّه - برای «انصار حزب الله» و «فدائیان حزب توده» بسیار گران و ناگوار بود و چه بسا کینه و دشمنی آنان را بر می انگیخت.
در آن زمان، فردی بنام «امیر. ج» (یکی از مسئولان حزب توده در لنگرود) آنچنان ذوب در ولایتِ امام خمینی و رهبری نورالدّین کیانوری شده بود که بنام حزب توده، دسته های «سینه زنی» و عزاداری در شهر به راه می انداخت. من، این فرد را - به تمسخر- آقای «جواهر کلام» خطاب می کردم. او می کوشید تا به هر وسیله ای از فعالیت های کتابفروشی پدر جلوگیری کند و.... سرانجام، روزی که «انصار حزب الله» به کتابفروشی حمله کردند، آقای «جواهر کلام»، در آنسوی خیابان، با «لبخند فاتحانه» ای، نظاره گرِ غارت و چپاول کتابفروشی و توهین و ضرب و شتم پدرم بود:
آنکه دائم هوس ِ سوختن ما می کرد
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد
پدرم در همین حملهء اوباشان، سکته کرد و سپس در بیمارستان شهر درگذشت......

زیرنویس ها :
1- نگاه کنید به:میرفطروس،ملاحظاتی ...،ص106
2- دربارهءعقاید و آرای دکتر شریعتی نگاه کنید به:میرفطروس،صص107- 110 ، 121- 129 و132 -
151-
3 این ترکیب از نویسندهءگرامی داریوش همایون است . .

1-www.iranperssnews.com2-news.gooya.com
2-pr.shahnamehvairan.com
3-news.gooya.cominfo@mirfetros.com