بمان با من
آمدم تا بنویسم خطی
قلم افتاد و دلم سخت شکست.
میگیرمت دوباره همچو جان
میان اشاره و شستم
و لبت را به سینهی قلبم
بسان همیشه میکنم نزدیک
چه بیاثر!
چه بیتفاوت و خاموش،
سردی لب تو
تیک تاک وجودم،
میکند خاموش
بگو چه شد، که دگر قهر کردهای با من
مکن چنین و بمان عشق اول و آخر
چو با تو است که من
راز سینه میگویم
مکن چنین
که مرا طاقت شکستن نیست
برای گفتن این راز
کار ساز منی
بمان میان اشاره و شستم
که تو نیاز منی.
تورنتو امیرمهیم
بیستم آوریل دوهزارویازده
قلم افتاد و دلم سخت شکست.
میگیرمت دوباره همچو جان
میان اشاره و شستم
و لبت را به سینهی قلبم
بسان همیشه میکنم نزدیک
چه بیاثر!
چه بیتفاوت و خاموش،
سردی لب تو
تیک تاک وجودم،
میکند خاموش
بگو چه شد، که دگر قهر کردهای با من
مکن چنین و بمان عشق اول و آخر
چو با تو است که من
راز سینه میگویم
مکن چنین
که مرا طاقت شکستن نیست
برای گفتن این راز
کار ساز منی
بمان میان اشاره و شستم
که تو نیاز منی.
تورنتو امیرمهیم
بیستم آوریل دوهزارویازده
Labels: poem