Friday, November 17, 2006

مرو این چنین شتابان

پنداری همین دو روز پیش بود که مجتبی زنگ زد و گفت:
-این طرف ها کی می آی؟
-شاید آخر هفته،چطور مگه؟
-میتونی فردا عصر اینجا باشی؟
-چه خبره مگه که حتماباید فردا اونجا باشم؟.
-خبر بدی نیست ،یک آقایی از ایران تازه آمده اینجا و میخواد تو رو ببینه.
-اسمشون چیه؟
-آقای مهاجرانی،مرد بسیار فرهیخته و محترمیست،برنامه های رادیویی تو را گوش میده. هر سال چند ماهی رو اینجا تو خونه دخترشه.

انگاری همین دو روز پیش بود.اون روز هم که بدیدن دوستی ندیده می رفتم هواابری و بارونی بود،
ولی دلتنگ و گرفته نبودم.وارد کتاب فروشی که شدم مردی با موهای سفید وشانه کرده لباسی مرتب با سبیلی سفید ومنظم چشمانی روشن با نگاهی بسیار عمیق ولی مهربان روی صندلی ته مغازه نشسته بود. او که باورود من متوجه تازه واردی شده بود، نگاهش را از من نگرفت ،کمی در صندلی جا بجا شد.سلام کردم،بدون آنکه منتظر معرفی شود همانند دوستی که سالیان درازیست می شناسد بطرف من آمدو پس از دیده بوسی گفت:"خیلی ممنون که آمدیدید. دلم میخواست شما را ببینم وتشکر بکنم".
-تشکر از چی؟
-از اینکه راجع به شاعران ملی ماصحبت میکنید ،سالهاست در باره فرخی یزدی،میرزاده عشقی،عارف قزوینی حرفی نشنیده بودم.
-قربانت گردم نیاز به تشکر نیست،این یک وظیفه ملی وفرهنگی ماست،امیدوارم از عهده این مهم درست بر آمده باشم.

پاییز گذشته به تورنتو آمد هنوز قبراق و سرحال بود.از معاشرت و آشناییش لذت می بردم و می آموختم. شعر را میشناخت، با اهالی فرهنگ و شعررفیق بودو همراه،از خاطراتش با اخوان ثالث ،نصرت رحمانی، مشیری و...دیگران می گفت. عکسها و نوشته هاش را در آلبومی قدیمی ولی تمیز و مرتب نگه داشته بود. چند روزی به کریسمس نمانده بود هوا سرد وبرفی بود. به اتفاق مجتبی میهمانش بودیم. شبی بود، شعری و موسیقی وشنیدن خاطرات. تا آن وقت نمی دونستم که گرفتار مریضی لا علاجیست. با اون برخورد و اراده فکرش رو هم نمیکردی.استکان مشروبش رو سر کشیدوگفت"خوشبتانه امروز جواب آزمایش هامو گرفتم. محمد دامادم زحمت زیادی کشید. دکتر گفته که دیگه مشگلی نیست وریه ها سالم شدند. من هفته دیگه میرم آلمان سری به دختر دیگرم بزنم و بعدش هم برم ایران. دلم خیلی برای ایران ورفقا تنگه.
همین طوریکه نگاهش می کردم گفتم"
مرو این چنین شتابان ،در صبح نیمه باز است
بنشین ستاره صبح،که بودنت نیاز است.

هر وقت که به آلمان زنگ می زدم این بیت شعرم را زمزه میکرد.هفته گذشته خبر دار شدم که عمل سختی را روی ریه هاش کردن. زنگ که زدم،دیگه اون شعر را زمزمه نکرد. با صدای لرزان و ضعیفی حرف میزد قول دادم به دیدنش برم.

آخ که این دنیا چقدر بی ارزشه. چند ساعت پیش مجتبی زنگ زدوگفت:
-یه سری به من بزن
-خیلی دلم گرفته ،میخوام زنگ بزنم آلمان
_پس تو میدونی؟
-چی رو؟
-الان محمد زنگ زدوگفت " می ترسم به امیر بگم ،آقا دیروز فوت کردن"
اینو گفت و بغزش ترکید و گوش را گذاشت.
نا خود آگاه صدای خودم را می شنوم که زمزمه می کنم
مرو این چنین شتابان ،در صبح نیمه باز است
بنشین ستاره صبح، که بودنت نیاز است.